-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 فروردین 1395 10:08
روزگار با تو، چیز دیگریست. نوشتن از تو پر از شور و شادی و خنده است. از خرابکاری و کنجکاوی و بازیگویشی هایت. از فضولی بیش از اندازه و این که مرا یاد بچگی های فضول خودم می اندازی و از هیچ چیز به راحتی نمی گذری. سینای من! شگرد تو آن عشقی است که در وجود خیلی ها زنده می کنی و خودت هم نمیدانی دستهای کوچکت چه اندازه مملو از...
-
تولد دو سالگی عشق
جمعه 29 آبان 1394 23:39
امروز تولد دو سالگیت بود و ما موندیم چه زود گذشت. انگار همین چند روز پیش بود که صبح زود رفتیم بیمارستان و دکتر اومد و من قلمبه و گرد رفتم زیر تیغ جراحی. چه خوب که گذشت... *** اون روزی که تو به دنیا اومدی، بارون اومد. از پشت پنجره که چشمم به آسمون خیس افتاد، مطمئن شدم تو باید با خودت زندگی آورده باشی. درست مثل بارون....
-
پسر بدقلق
پنجشنبه 14 آبان 1394 18:48
این روزها و شبها تو به مراتب بزرگتر و فهمیده تر میشی. پسر مهربون ما هستی ولی داری بدقلق میشی. توی لباس پوشیدن و پوشک کردن به خصوص پدر منو درمیاری. دیشب خوابت نمی گرفت. خونه کمی سرده و مجبوریم لباس گرم بپوشیم. حتی ژاکت و جوراب و کلاه. دیشب که بردمت روی تخت و لباسای اضافه رو درآوردم و شیشه شیر رو دادم دستت فکر میکردم...
-
بله دیگه!
یکشنبه 26 مهر 1394 12:52
روزهای شیرینی پسرمون هست. کم کم کلمه گفتن و حرفش رو به کرسی نشوندن. به بده و آب بده و این چیه؟ و اون چیه؟ و داغه بیشترین کلماتی هست که استفاده میکنه. مخصوصا این چیه که روزی صدبار تکرار میکنه. ده دوازده روزی هست که از شیر هم گرفتمش و طفلی خیلی اذیت نکرد. وابستگی ش به شیر خیلی وحشتناک شده بود و نه شب داشتیم نه روز. حالا...
-
بابایی عصبانی
سهشنبه 7 مهر 1394 12:32
دیشب که سر میز شام لیوان آب رو ریختی روی میز کلی بابایی عصبانی شد و داد زد سرت. تو گریه کردی. بابایی گذاشتت پایین که برو . پشتت رو کردی به ما و تا چند دقیقه همینطوری در همون حالت با گریه وایسادی. ما هم به حرف زدن خودمون سرگرم شدیم و هر از گاهی سه نفری به هم نگاهی میکردیم و لبخندی میزدیم. اما آخرش دل من طاقت نیاورد و...
-
باورنکردنی
یکشنبه 25 مرداد 1394 01:00
این که عاشق برنامه خندوانه و آهنگ شاد و اهل رقص و ... اینایی واقعا برامون جالبه. حتی تلاش میکنی بشکن هم بزنی و ... وای خدای من، تو یه دنیای عجیب و تازه ای انگار. اصلن همه ی سختی هات به کنار، لجبازی هر از گاهی، خرابکاری های زیاد از حد، فضولی و ... وقتی منو به زور از روی مبل بلند میکنی که ددری از همه چیز باحال تر و...
-
چی شده؟
دوشنبه 5 مرداد 1394 05:43
چند وقت پیش توی آشپزخونه وایساده بود و تکیه داده بود به کابینت. درحالی که توی فکر بودم بهش خیره شده بودم. اونم متقابلا بهم خیره شد و با تعجب پرسید «چی شده؟» این چی شده های سینا واقعا یه سوژه شده دیگه. روزی دست کم دویست بار این جمله رو تکرار میکنه. حیفم میاد اینا رو ننویسم ولی عکس گذاشتن زمان میبره. مامان سرشلوغ همینه...
-
بعد مدتها
یکشنبه 4 مرداد 1394 00:00
پسرکمون شیطون، خرابکار، بازیگوش، بی پروا، کنجکاو، شیرین، جیغ جیغو، بدقلق..................تر شده. و البته جیگرتر. امروز دقیقا یک سال و هشت ماهگیش تموم میشه و واقعا سر کردن با بچه ای که نه زبونش رو می فهمی نه اون میخواد بفهمه خیلی سخته. الان تنها کلمات و جملاتی که میگه آجی ، کفش، بابا، مامان، چی شده و آب بده هست...
-
یک سال و نیمگی
دوشنبه 28 اردیبهشت 1394 08:57
این روزهای سینا، روزهای سختی شده حسابی برای ما. پروسه دندون درآوردن حالا حالاها انگار ادامه داره و طفلکم خیلی اذیت میشه. فقط فکر کردن به گذرا بودن این روزها امیددهنده است. پسری ما این چند روزه کمی تا قسمتی به حرف اومده. ری را، کفش، توپ، مهدی، آب، آجی و چند کلمه دیگه که الان توی ذهنم نیست رو میگه. فردا یک سال و نیمه...
-
پفیلا
پنجشنبه 27 فروردین 1394 23:43
علاقه ی پسری به پفیلا واقعا عجیبه. نشون به اون نشون همین که از کنار یه سوپرمارکت رد میشیم یا توی یه مرکز خرید هستیم، صاف میره و یه پفیلا برمیداره. اصلا وقتی میرسیم به سوپر مارکت اتوماتیک وایمیسه و پفیلای خودش رو برمیداره. این برای من هم خوبه. چون لااقل باهاش سرگرم میشه و دیگه خیلی بهونه چیز دیگه ای رو نمیگیره. * شبها...
-
نوروز 94
دوشنبه 24 فروردین 1394 18:57
این دومین عیدی هست که کنار مایی و سال رو با وجود تو نو می کنیم. کنجکاو، لجباز و زبل به تمام معنا ... تفرش، سیزده به در هنوز در حرف زدن تنبل و در حد دو سه کلمه بابا و الله و البته زمزمه های نامفهوم. بله رو با تکون دادن سر تفهمیم میکنی به ما و با همین زبون بی زبونی به تمام اهدافت میرسی. در دو کلمه شیرین و خوردنی...
-
اسفندی که میگذرد
چهارشنبه 27 اسفند 1393 01:45
روزهای پایانی سال 93 رو میگذرونیم در حالی که پسرک یک سال و چهار ماهه مون حسابی شیرین شده. دیگه خیلی چیزها رو متوجه میشه و با این که هنوز حرف چندانی نمیزنه با زبون بی زبونی حرف خودش رو به کرسی می نشونه. ده روزی میشه که اصلا لب به هیچ غذایی نمیزنه و به خاطر دندون درآوردن خیلی اذیت میشه. گاهی درد میکشه و روز به روز داره...
-
بگذرن این روزا
جمعه 8 اسفند 1393 00:54
یکی دو هفته ی اخیر واقعا روزهای سختی بوده برام. سینا خیلی خطرناک شده و هر لحظه ممکنه از جایی بالا بره و احتمال افتادنش زیاد شده. دو سه باری هم بدجور افتاده و همین خیلی ما رو نگران میکنه. باید چهارچشمی مواظبت باشیم وروچک. میز غذاخوری و صندلی هاش بدترین موجودات خونه ی ما هستن الان و واقعا اگه میشد بفرستیمشون مسافرت بد...
-
!!!
پنجشنبه 16 بهمن 1393 00:25
غروب دو روز پیش روی کاناپه از خستگی چرتم برده بود. شاید ده دقیقه میشد که دیدم یه چیزی روی صورتمه. چشمامو به سختی باز کردم دیدم توپ بادی رو که بادش کم شده بود گذاشتی روی صورتم. دقیقا جایی که باید فوت میکردم رو هم گذاشته بودی روی لبهام. بعد خودت هم هی داری فوت میکنی و با ایما و اشاره بهم میگی که فوت کنم توی توپ. الهی من...
-
نقشه های مامانی!
جمعه 19 دی 1393 02:38
این که پسرمون تلویزیون دوست داره،جای شکر داره. عاشق موسیقی و پیام بازرگانی و البته بعضی کارتونای شبکه پویایی هست. این که با شنیدن آهنگ «دوست دارم زندگی رو»ی سیروان خسروی به وجد میاد و خوشحالی شو نشون میده، فوق العاده ست. ری را و سینا واقعا این آهنگ رو دوست دارند و منم به هر بهونه ای میذارم براشون و سه تایی حالی می...
-
پاییزِ باغ ایرانی
شنبه 29 آذر 1393 09:17
این روزا یه سینای متفاوت شدی تو. دندون درآوردن حسابی اذیتت میکنه و البته خبری هم از دندون جدید نیست! فعلا همون شیش تا دندون جلویی هستن. بیشتر از قبل دنبال من می آی و گریه و بیقراری هم داری به نسبت. البته خدا رو شکر الان بهتر شدی ولی دو سه هفته قبل واقعا نمیدونستم باید چه کنم باهات! روزهای تحویل پروژه هم بود و حسابی قر...
-
مهربونترین تاکسیران تهران
چهارشنبه 19 آذر 1393 22:03
چند روزی میگذره از زمانی که من و پسرم از شانس خوبمون سوار تاکسی مهربونترین راننده ی تاکسی تهران شدیم، اونم درست زمانی که فکر میکردم به خاطر بدمسیری باید دربست بگیرم دیگه! تا سوار شدیم دیدم این تاکسیران با همه ی تاکسی دارهای دیگه فرق داره. سلام و احوال پرسیش، یه جور دیگه ای بود و ... اصلا قابل وصف نیست. فقط باید شانس...
-
تولدت مبارک زندگی
سهشنبه 11 آذر 1393 23:29
تولد یک سالگیت خونه ی آقایی ، مختصر برگزار شد. خوشحالیم از بودنت کنارمون. وجودت همه عشق و سرزندگی و محبت خداست. ممنونتیم خدا، مزه ی عشق رو چشوندی دوبار به ما...
-
تولد یک سالگی
شنبه 1 آذر 1393 00:23
امروز، 29 آبان هست و دقیقا روز تولد یک سالگیت. بابایی نیست و ما تنهاییم و صبحی هم با تب و لرز از خواب بیدار شدم. خب همه ی اینا دامن میزنه به عدم اهمیت من به جشن و مراسم و فعلا بی خیال تولد گرفتن می شیم تا هفته ی بعد ببینیم چی میشه. این روزی که به طرزی عجیب زود از راه رسید و من نگاهت که میکنم می بینم وجودت توی این مدت...
-
این روزا خیلی آروم نیستی
چهارشنبه 21 آبان 1393 00:05
چهارتا دندون با هم درآوردن واقعا باید دردناک باشه. این روزهاخیلی آروم نیستی و ما همه چی رو ربط میدیم به این چهارتا دندون بالایی. ورجه وورجه هات زیاد شده و نفس گیر شدی واقعا. این که همش از مبلها بالا میری و حتی از کالسکه ی گوشه ی خونه و یکی هم باید مدام دنبالت باشه که نیفتی و من شدم یه مامانی خستگی ناپذیر. خوابت هم که...
-
شروع فصل سرما
چهارشنبه 30 مهر 1393 13:28
خب مثل اینکه خیلی وقته این جا ننوشتم و اصلا هم فکر نمیکردم این همه طول کشیده باشه. درگیری کار و زندگی و ... همینه دیگه. امروز سی ام مهرماه، دقیقا وارد دوازده ماهگی شدی و اصلا برای من باورکردنی نیست!!! بیشتر وقتا در حال جست و جو و فضولی و خرابکاری هستی و خیال حرف زدن هم نداری. دو تا دندون پایینی دراومدن و جیگر من دیگه...
-
آقا شیره در یازده ماهگی
یکشنبه 30 شهریور 1393 20:52
پسری ما امروز وارد یازده ماهگیش شد و باور کردنی نیست که دو ماه دیگه باید تولد یک سالگی براش بگیریم(انشاالله). حرف زدن در حد دَ دَ و «ای آ» که ما فکر میکردیم میگه ری را ولی درست منظورش این نیست به نظرم. چون در شرایط مختلف این رو تکرار میکنه. همچنان عاشق اتاق ری راست و اونم نمیذاره با دل سیر اونجا گردش و کار خرابی کنه....
-
در نُه ماه و نیمهگی
شنبه 15 شهریور 1393 00:46
پیک نیک خانوادگی/ در حال فضولی در وسایل آرایش مامان فکر کنم ده روزی میشه که دندون درآوردی. بالاخره به این بخش هم رسیدیم. این روزها یه فضول به تمام معنا هستی و فقط باید از گوشه کنار و سوراخ سنبه های خونه بیرونت بیاریم. یه بار که یه راه باریکه پشت تخت ری را پیدا کرده بودی و کلی توی اتاقش گشتم تا پیدات کنم! جالب این که...
-
مرداد 93، شمال
دوشنبه 20 مرداد 1393 16:19
خب میشه گفت این روزها خیلی فرصت نمیکنم خودم هم سر بزنم این جا. فکر این که باید چند تا عکس رو هم کوچیک کنم و بذارم بیشتر دامن میزنه به ماجرا. نرم افزاری که خیلی ساده باهاش عکس رو کوچیک میکردم روی لب تابم نیست! پسرک ما روز به روز بامزه تر و دوست داشتنی تر میشه. حالا فقط دنبالشیم که وقتی دست به مبل و میز و صندلی میگیره...
-
یه ری رای تمام عیار!
شنبه 4 مرداد 1393 11:42
این روزها فقط باید مراقبت باشیم که کارخرابی نکنی یا دست به چیز خطرناکی نزنی. مدام در حال سرک کشیدن به این ور و اون وری. از هر سوراخی سر درمیاری و بالاخره چیزی که باید رو پیدا میکنی و خوشحال و خندان باهاش بازی میکنی و یا می بری طرف دهنت. زیر میز غذاخوری هم جای مورد علاقه ته. هیجاناتت رو مثل خواهری خوب بروز میدی و...
-
دشمن خواب
سهشنبه 24 تیر 1393 03:30
امروز چهارمین روزی میشه که به طور مستقل و حرفه ای چهار دست و پا می ری و حسابی توی خونه جولان میدی. کلمات اخه و جیزه به کرات استفاده میشه برات و ... امان از خوابت که داره روز به روز کمتر و سبک تر میشه. تمام برنامه هام به هم میخوره با کم خوابیت و یاد ری را می افتم که پدر ما رو سر خوابیدن در می آورد. اون هنوز هم با خواب...
-
بعد از هفت ماهگی
جمعه 13 تیر 1393 16:10
سینای ما هفت ماهگی رو هم پشت سر گذاشت. چند روزی هست داره تلاش میکنه خودش بشینه و گاهی هم موفق میشه. باید مدام حواسمون بهش باشه وگرنه سر از جاهایی در میاره که دیدنیه. عاشق کامپیوتر و این خرت و پرتاست. یادمه اولین باری که اجازه دادم بره سر لب تابم به قدری ذوق میکرد که باور نمیکردی یه بچه ی هفت ماهه ست. گاهی اوقات هم به...
-
مشدی سینا
دوشنبه 19 خرداد 1393 17:25
دومین سفر دور ما با تو، اوایل خرداد به مشهد بود. سفری که برای مامانی واقعا آرزو شده بود. تو بهترین پسر دنیا بودی توی این سفر و اونجا همه چی با ما بود؛ عشق، شادی، بارون و امام رضایی که عاشقشم. السلام علیک یا علی بن موسی الرضا... امروز که این مطلب رو می نویسم کمی نسبت به خورد و خوراکت امیدوارتر شدم. چون فهمیدم کلا فرنی...
-
مامان مستأصل!
پنجشنبه 15 خرداد 1393 02:32
انقدری که فکر میکردم پسری شکمو از کار درنیومد و توی این دو هفته که باید غذا بخوره به ندرت خوشش میاد از چیزی! واقعا موندم چه کنم! هنوز با دکترش صحبت نکردم. قطره آهن هم بهش نمیدم چون آهن کلا بدقلقش کرده بود. خلاصه این که مستاصلم علی الحساب! فرنی و حریره بادوم رو که اصلا آدم حساب نمی کنه! تف میکنه میره پی کارش یا اونقدر...
-
معجزهی موساهای ما
دوشنبه 5 خرداد 1393 23:29
همیشه اخمو و خیلی جدی دیده بودمش؛ حتی وقتی از او خرید کرده بودم! از آن اخمهای گره خورده روی صورتش داشت. نمیشد کاریش کرد!! یکی از روزها سینا را توی کالسکه به او سپردم. کنار مغازهاش نشسته بود و من باید برای خرید، وارد سوپرمارکت بقلی میشدم. لبخندش را برای اولین بار دیدم: - چی بهتر از این؟! . . . وقتی از سوپرماکت...