در مورد نشستن هم، تو رو زودتر از حد معمول نشوندیم. البته خودت دوست نداری دراز کشیده باشی. الان با بودن متکا کنارت، میشه امیدوار بود که مدتی بشینی. البته خیلی اوقات هم کله پا میشی ولی خب تدابیر ایمنی در نظر گرفته شده.
این روزها گرچه واقعا به سختی از پس کارها برمیام ولی ته دلم راضیام. همین که دارم تلاش میکنم برام کافیه. تو و خواهری واقعا برکت و نعمت زندگی ما هستید و به عینه دارم اینو میبینم. خدا رو بابت همهی اینها شاکرم.
انقدری که فکر میکردم پسری شکمو از کار درنیومد و توی این دو هفته که باید غذا بخوره به ندرت خوشش میاد از چیزی!
اینم از شکلات خوردنی ما!
همیشه اخمو و خیلی جدی دیده بودمش؛ حتی وقتی از او خرید کرده بودم! از آن اخمهای گره خورده روی صورتش داشت. نمیشد کاریش کرد!!
یکی از روزها سینا را توی کالسکه به او سپردم. کنار مغازهاش نشسته بود و من باید برای خرید، وارد سوپرمارکت بقلی میشدم. لبخندش را برای اولین بار دیدم:
- چی بهتر از این؟!
.
.
.
وقتی از سوپرماکت بیرون آمدم دیدم مرد مثل کودکی شاد و سرزنده دارد با پسرکم حرف میزند. مثل اینکه آهن را موم شده دیده باشم. در یک کلمه...