من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

در آستانه‌ی دو ماهگی

دو روز دیگه پسری دو ماهه می‌شه. اینم عکسای داغ امروز جمعه از بوعلی سینای ما:




 

چه قدر این خنده‌ها منو یاد ری رای چهار پنج سال پیش مینداره.








در آستانه‌ی دو ماهگیت من خوشحالم که گاهی اوقات شبها فقط چهار پنج بار بیدار می‌شی!  می‌شه گاهی بذارمت پیش بابایی و ری رایی و برم بیرون، جای بسی امیدواریه که با پستونک می‌تونیم گولت بزنیم. ری را داره بهت وابسته می‌شه...
اما هنوز خوابت سبک و تنظیم نشده. با این همه ممنونم ازت که می‌ذاری گاهی اوقات به کارهای خودم برسم.
دوستت داریم عزیز دل.

چیزی بین من و تو



وقتی بعد از دو سه ساعت بیرون از خونه بودن، برگردی و ببینی که یه فسقل دو ماهه با دیدنت شروع می‌کنه به دست و پا زدن و ابراز احساس کردن- یه جورایی انگار بغض کرده بود- چه حسی بهت دست میده؟ خدای من! واقعا مادر بودن و حس کردن مادری یه چیز عجیب و غریب توی این دنیاست.

تا نیم ساعتی توی بغلم نگه‌ش داشتم تا خوب سیر بشیم از وجود هم. اینم از تبعات زود برگشتن به زندگی عادیه. خوب یا بدش رو نمی‌دونم ولی گاهی اوقات تو هم به عنوان یه مادر احتیاج داری بری تئاتر یا این که توی زیرگذر تازه افتتاح شده‌ی چهارراه ولی عصر گم بشی!

گشت و گذارهای زمستونی با سینا


از سر گرفتن زندگی به شکل سابق کمی طول میکشه. بیرون رفتن با یه نوزاد اونم توی فصل سرما خیلی سخته. هفته‌ی قبل از ناچاری رفتیم فروشگاه شهروند. چون به هیچ فضای بازی نمیشد رفت. توی فروشگاه اونقدر گفتن چرا اینو آوردی این جا که نگو و نپرس. اونقدر قربون صدقه‌ش رفتن و بهمون توجه میکردن که خودم هم باورم نمی شد. یه خانم دوست داشتنی اصلا گفت من حاضرم برات همین جا نگه‌ش دارم. خلاصه ماجرایی بود. یه چرخ جدا برای خوابوندن سینا خان برداشته بودیم و با دو تا چرخ توی شهروند آرژانتین دوری زدیم و جیبی خالی کردیم.
تک و توک مهمونی‌هایی هم که پیش میاد برای تازه کردن دیدار دوستان میریم. مثل دیشب که خونه‌ی مهناز عزیز - دوست پرستارمون- رفتیم و من یه دل سیر قرمه سبزی خوشمزه خوردم. جای همه خالی. این لباس بافت هم که تن پسرم هست رو خاله مهناز براش بافته. مهناز سمبل مهربونی هست واقعا. همه جوره، بی حد و اندازه...



امروز هم که هوا آفتابی بود سری به تجریش زدیم. خیلی وقت بود دلم امام زاده صالح میخواست. به خاطر سرمای هوا باز مجبور شدیم سریع برگردیم به آغوش گرم خونه. این یکی دو ماه هم بگذره همه چی درست میشه. دیگه وقتی بچه‌ی فصل سرما بخوای باید این چیزا رو هم تحمل کنی لیلا خانم...

اندر احوالات این روزهای مامانی

باور نمی کنم یک ماه و نیم گذشته. قبلِ همه چیز، تموم شدن دوره‌ی وحشتناک بارداری و بعد به دنیا اومدن تو که حالا جزء اساسی زندگی ما شدی.
دارم سعی میکنم برای جلوگیری از افسردگی بعد زایمان کمی به کارهای خودم برسم. برای همین یه هفته ای هست که یه جدول  درست کردم و (با برنامه) خیلی کوچولو کوچولو دارم به مشغله‌های خودم می رسم. کمی زبان دوره میکنم، مطالعه دارم و روی یکی از پروژه های شخصیم کار میکنم. البته گاهی هم پیاده روی‌های کوتاه مدت ولی دلچسب دارم. تجربه‌ی اولین بچه بهم فهموند که نباید خودم رو ول کنم. کمی تا قسمتی هم رژیم گرفتم تا شیش هفت کیلوی اضافه رو آب کنم. با تنبلی‌ای که اواخر بارداری دچارش شدم وزنم خیلی بالا رفت و الان فقط منتظر روزی هستم که بتونم دوباره شلوارهای جین‌ام رو پام کنم. خدایا کمکم کن. آمین.


صورت خودت رو هم زخمی کردی بابام جان!



قربون اون اخمت بشم من فسقل.


واقعا عکسای بهتر از این نداشتم. هیشکی از پسرکم عکس درست و حسابی نمیگیره. موبایل خودم هم که بدون شارژر مونده و اینا رو با موبایل قدیمیم گرفتم.


نقض فرضیه


تا قبل از این فکر میکردم هیچ بنی بشری در سبُک خوابی به پای ری رای سابق بر این (یکی دو ساله‌) نخواهد رسید ولی حالا، همین جا، باید اعتراف کنم برادر کوچیکش سینا خان دست ایشون رو از پشت بسته. خدا صبر اساسی به من بده.
از چهار صبح که بیداره هیچ، در طول روز هم با سلام و صلوات باید ممنونش باشم نیم ساعت خواب دامنه دار داشته باشه.
بگذریم این بهر درد دل بود. ما که به بدتر از ایناشم عادت داریم.

پسرمون به مرز چهل روزگی داره نزدیک می‌شه. همون طور که گفتم خوابش هنوز تنظیم نیست، تقریبا نوع گریه‌هاش برام مشخص میکنه که چی میخواد. برخلاف ری را خیلی جیغ میزنه و زود با جیغ و گریه به خواسته‌ش میرسه.
دیگه اینکه خنده‌های آگاهانه‌ش هم شروع شده و مخصوصا به خودِ من عکس العمل نشون میده.
قند عسل هی داره شیرین تر و پدردرآورتر میشه خلاصه...