من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

در ادامه ی روزهای ناخوشی

دیروز به خاطر یه کار بانکی واجب مجبور شدم با سینا بزنم بیرون. بانک از شانسمون خیلی شلوغ بود اما پسرکم با نق نق کردن باعث شد رئیس بانک خودش دست به کار بشه و بی خیال بیست نفر قبل من کارمو اورژانسی بسپره به یکی از کارمندها و بعد با سلام و صلوات ردم کنه برم. چه قدر خوبه که همه جا این همه رعایت کنن یه مادر بچه دار رو و واقعا از رئیس بانک اقتصاد نوین میدون فاطمی ممنونم بابت رعایت ادب و مهربونی و خوش برخوردیش. به  قول قدیمی ها خدا حفظش کنه.

دیشب بچه‌ها رو بردم طبقه‌ی بالا پیش خانم دکتر و دوباره معاینه‌شون کرد. وضعیت سینا هنوز خوب نبود و یه داروی جدید براش نوشت. این روزها خودم هم جدای از سرماخوردگی به خاطر جراحی دندون عقل کلا اوضاع و احوالم مناسب نیست. مدام درد می کشم و نه میتونم غذا بخورم نه به کارهای روزمره برسم. واقعا وحشتناک بود. اولین بار بود که زیر دست دندونپزشک ترسیدم. دکتر گفت خیلی خوب بودی واقعا. شاید هر کسی این طور تحمل نمیکرد. نشون به اون نشون که از شدت جراحت گوشه‌ی لبم هم جر خورد!
امیدوارم تا هفته ی بعد حالم بهتر بشه. و البته حال پسرکم که واقعا دلم براش میسوزه. بیشتر اوقات دماغش کیپه و سرفه ها و خس خس سینه‌ش هم ادامه داره. انشاالله این نیز بگذرد...

بالاخره سرماخوردگی رو از خواهرت گرفتی و دو سه روزه سرفه‌ها میکنی که نگو. دل آدم کباب میشه برات. دکتر تلفنی یه چیزایی گفت و دارو تجویز کرد. خوبی همسایه‌ی دکتر، اونم دکتر متخصص اطفال داشتن همینه! با این همه من هنوز نگران هر دوتون هستم، حتی بیشتر نگران ری را که توی این ده روزه طفلکی آب شده. غذای کل روزش اندازه‌ی یه پیاله‌ی کوچیک هم نمیشه، اونم باید با زور و سیاست بریزیم توی دهنش.



دیروز خونه‌ی آقایی بودیم. حسابی همه دور هم جمع. دایی علی عکساتو آنلاین چاپ میکنه و آقایی چپ و راست میذاره دور و بر خودش. دوستت داره؛ عجیب دوستت داره! کلی هم ابراز احساسات میکنه بهت، اونقده که همه فهمیدن و براشون جالب شده...



اینم عکسای جمعه خونه‌ی آقایی



آب دهن آویزون...





دو روز پیش تازه کشف کردیم که گوش‌هات کُپ گوشهای ری رایی شده. جالب این که گوشهای ری رایی از اول نیم بل بود ولی گوشهای تو اول چسبیده بود ولی بعد این شکلی شده! امیدوارم خیال باز شدن بیشتر از اینو نداشته باشن، اون وقت میشن آیینه‌ی اتوبوس... بوس... بوس...

هر که در من دید چشمش خیره ماند...

موسی‌ام، کانی انا الله یافتم

نور پاک و طور سینا دیده‌ام

هر که در من دید چشمش خیره ماند

ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام... (خاقانی)





من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند...


اولین کنسرت!

دیشب ورداشتیم بردیمت کنسرت! اولین کنسرت زندگیت... یکی از دوستان دعوت کرده بود. بردیمت ولی خب بهتره(برای جلوگیری از عذاب وجدان) اسمش رو بذارم تجربه تا اشتباه چون فهمیدم بچه‌ی سه ماهه رو نباید برداشت و برد کنسرت. من که کلا شیفتی بیشتر از یه ربع توی سالن نبودم. حتی ری را هم که کنسرت دوست داره اون موقع شب خوابش گرفته بود. اونم آوردم توی سالن انتظار و بعد تا چشمش خورد به مبلمان مخمل زرشکی سالن که مث کوه هم قله داشتند خواب از سرش پرید و به مدت شاید 45 دقیقه فقط بالا و پایین پرید و از قله بالا رفت!
کنسرت که شروع شد اونقدر با صدای جمعیت و صدای بلند سازها ترسیدی که پشت سر هم فقط از اون جیغا کشیدی و اصلا هم آروم نمی شدی. آوردمت بیرون. اشکات سرازیر...
خودم رو شماتت کردم ولی بابایی زیاد عذاب وجدان نداشت، برای همین هیچ بابایی، مامان نمی‌شه دیگه.
توی سالن انتظار یه آقایی ازم پرسید که «بچه‌تون چند وقتشه؟» گفتم سه ماهه است. گفت «منم دخترم رو اندازه ی این بود آوردم و خیلی گریه کرد ولی الان که ده ماهشه اذیت نکرد و خوب بود.» البته اونایی که بچه داشتن خیلی هاشون میومدن بیرون و معلوم بود وضعیت ما فقط این طور بغرنج نیست.
خلاصه کنسرت شهرام شکوهی رو بی‌خیال شدیم. طفلی اونم بعد از سه تا اجرا دیگه صداش خوب درنمی‌اومد.
الهی قربونت بشم عسل پسری.