دیشب که سر میز شام لیوان آب رو ریختی روی میز کلی بابایی عصبانی شد و داد زد سرت. تو گریه کردی. بابایی گذاشتت پایین که برو . پشتت رو کردی به ما و تا چند دقیقه همینطوری در همون حالت با گریه وایسادی. ما هم به حرف زدن خودمون سرگرم شدیم و هر از گاهی سه نفری به هم نگاهی میکردیم و لبخندی میزدیم. اما آخرش دل من طاقت نیاورد و اومدم بغلت کردم و برگشتیم سر میز.
همش به بابایی نگاه میکردی ببینی هنوز عصبانیه یا نه. خلاصه قهر کردنت خیلی دیدن داره. اول سرتو میندازی پایین، چند ثانیه سکوت و بعد گریه...
عزیزم
نمیذارید حضرت موسی غذا بهش بچسبه....