خب مثل اینکه خیلی وقته این جا ننوشتم و اصلا هم فکر نمیکردم این همه طول کشیده باشه. درگیری کار و زندگی و ... همینه دیگه.
امروز سی ام مهرماه، دقیقا وارد دوازده ماهگی شدی و اصلا برای من باورکردنی نیست!!!
بیشتر وقتا در حال جست و جو و فضولی و خرابکاری هستی و خیال حرف زدن هم نداری. دو تا دندون پایینی دراومدن و جیگر من دیگه میتونه گاز بگیره، اساسی. همچنان خوش خنده و تو دل برو، ...
تکون که میخوری زندگی دنبالت می ریزه و می پاشه روی زمین و کی بیاد جمعش کنه؟!!!
این روزها خیلی یاد پارسال این موقع ها می افتم که قلمبه شده بودم و روز شماری و شمارش معکوس شروع شده بود و چه قده تلاش کردم آذرماهی نشی و ... بماند. اصلا چه طور این همه سریع گذشت و تو آبان ماهی شدی و مثل یه فرشته خودتو رسوندی به من و این طور فرصت دوباره ی زندگی تقدیم من شد. همه ی وجودت برکت و عشقه عزیز مامان.
عافیت باشه!!!
الهی من فدای اون خوابیدنت!
* امروز با هم رفته بودیم خرید. توی کالسکه نشسته بودی. وقتی از فروشگاه شیرین عسل میومدیم بیرون دیدم داری برای خانم صندوقدار دست تکون میدی. صحنه ی خیلی دیدنی ای بود.