من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

تولد دو سالگی عشق

امروز تولد دو سالگیت بود و ما موندیم چه زود گذشت. انگار همین چند روز پیش بود که صبح زود رفتیم بیمارستان و دکتر اومد و من قلمبه و گرد رفتم زیر تیغ جراحی. چه خوب که گذشت...

***

اون روزی که تو به دنیا اومدی، بارون اومد. از پشت پنجره که چشمم به آسمون خیس افتاد، مطمئن شدم تو باید با خودت زندگی آورده باشی. درست مثل بارون. کنارم مث یه گنجیشک خوشگل با لبای سرخِ سرخ نفس می‌کشیدی و خواهرم زهرا، زهرای مهربان و بی نظیر، مثل پروانه دورمون میچرخید.

حالا هر صبح که از خواب بیدار می شی و صدات می پیچه توی گوشم و خنده ت می شینه توی صورتم، میگی ماما و روی میم دوم تشدید میذاری، دلم میره و برمیگرده.

عزیز دل ما! زندگی با تو معنی دیگه ای گرفت و من طعم معجزه رو یه بار دیگه با تمام وجود چشیدم.

عشق چه صورتها که ندارد...

مامانت

پسر بدقلق

این روزها و شبها تو به مراتب بزرگتر و فهمیده تر میشی. پسر مهربون ما هستی ولی داری بدقلق میشی. توی لباس پوشیدن و پوشک کردن به خصوص پدر منو درمیاری.

دیشب خوابت نمی گرفت. خونه کمی سرده و مجبوریم لباس گرم بپوشیم. حتی ژاکت و جوراب و کلاه. دیشب که بردمت روی تخت و لباسای اضافه رو درآوردم و شیشه شیر رو دادم دستت فکر میکردم بخوابی. ساعت از ده گذشته بود. اومدم نشستم سر بساط کارم که یک ربع نشده دیدم پاشدی و اومدی بیرون از اتاق. بعد دو لنگه جورابت هم تو دست که بیا و اینا رو برای من بپوش

کلا فکر کنم این بدقلقی توی خون شما باشه و حالا حالاها کار داریم. امروز ری را رو صدا زدم و بهش گفتم ببین همین کارایی که الان سینا داره میکنه رو شما هم انجام میدادی. اونقدر وقت لباس پوشیدن اذیت میکردی که خیلی اوقات بی خیال بیرون رفتن می شدیم. پرسید فقط یه بار این کارو کردم من؟ گفتم نه قربان شما کلا از وقت به دنیا اومدن این کارا رو میکردی. باز صد رحمت به این که گاه به گاه این طوری میشه.