من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

بچه شمرون

بالاخره چرخش زمانه جوری گشت که این یکی بچه‌ی ما هم بچه‌ی تهرون نشد و شد بچه‌ی شمرون!!!

نمیدونم تقسیم اراضی توی این شهر درندشت چه طوریه و اصلا با عقل جور در نمیاد ولی خب از اونجایی که سینا توی یکی از بیمارستانهای شمرون به دنیا اومد محل تولدش شد شمیرانات، شهر تجریش!!!

ری را که بچه‌ی بابلسر شد، اینم از گل پسر. به هر شکل هر دوتاش خوبه. اون یکی که شهر ساحلی و توریستیه، این یکی هم بالاشهر تهرون! پدر و مادر هم که دارغوزآباد! اینم از تنوع در زندگی نیمچه مدرن امروزی!


***


سینای مامان کم کم داره جون میگیره و دوست داشتنی تر میشه. دوست دارم زودتری بشه هشت نه ماهش و حسابی خوردنی بشه. پسرکم هنوز خوابش تنظیم نشده و روی خوابش نمیشه زیاد حساب کرد. این یکی دو شب هم تقریبا با دادن عرق نعنا به خوردش کمی تا قسمتی ساکتش کردیم باید ببینم چه طور پیش میره.
جالب این که خیلی حساسیتهایی که ری را به محیط داشت سینا هم داره نشون میده. منم تا ته‌ش رو خوندم ولی بعید میدونم به پای خواهرش برسه. امیدوارم که این طور هم نشه.


شروع دوران سخت



این طوری که به نظر میرسه دل دردهات شروع شده. خیلی بی قرارتر شدی. امروز از چهار صبح باهات بیدارم و سر وکله میزنم. دیگه این آخری ها اشکم دراومده بود. خودم داشتم غش میکردم از خستگی. الان یه ربعی هست که خوابیدی و من اومدم سراغ کامپیوتر. به نظرم نوشتن توی این جا خودش یه تسکین هست.

فقط امیدوارم این شکل بی قراریت اتفاقی بوده باشه و به این حد تکرار نشه. امروز تقریبا بیشتر ساعتها توی بغلم بودی. حتی موقع غذا درست کردن و غذا خوردن هم!!



***

یک هفته ای میشه که پستونکش رو درآوردیم و داریم به هر شکلی عادتش می دیم به اون. واقعا گاهی اوقات چیزی مثل یه فرشته‌ی نجاته و کارساز. من به این روزها به چشم روزهای سخت بچه داری نگاه می کنم و امیدوارم زودتری تموم بشن. دل دردها رو نمیشه کاریش کرد. تازه این که سینا هم مثل ری را کمی تا قسمتی رفلاکس داره و شیر رو برمیگردونه. این باعث میشه حتی موقع خواب هم حواسمون بهش باشه. خلاصه اینم کمی درد دل. منم برم یه چرت بزنم برای شیفت عصر آماده به خدمت باشم!

فرصت دوباره



ای طور من، سینای من...

امروز دقیقا بیست روز گذشته که مثل گنجشک کوچیکی کنارم تندتند نفس می‌کشی. وقتی توی بغلم می گیرمت انگار تمام  دنیا رو عاشقانه بهم دادند. دستهای کوچولو، صورت بازیگوش و پاهای قد عروسکت رو هنوز نمی تونم باور کنم. ولَعِت برای شیر خوردن، غرغر کردنهای کودکانه‌ و گریه های پر از جیغ و اعتراضت...


***

با اینکه گاهی اوقات واقعا خسته میشم اما یه حسی درست مثل از نو شروع کردن میاد و می شینه توی دلم. اصلا مثل اینکه یه فرصت دوباره بهم داده باشن. توی یه کلمه من همون لیلایی هستم که هزارتا نقشه برای زندگیش داره و همین که پسرکم کمی پا بگیره دوباره شروع میکنم. بهتر از قبل حتی.

به امید خدا...

ماجرای اسم گذاری پسرکمون

اونقدری که برای انتخاب اسم سینا دچار مشکل شدیم برای ری را دردسری نداشتیم. در ظاهر باید اسمی انتخاب می کردیم که به ری را هم بخوره و در عین حال فراوانی زیاد هم نداشته باشه. با این همه اولین اسم پیشنهادی من همین سینا بود که زودی هم رد شد!!! سینا برای من به جز یادآوری بوعلی سینا معنای دیگه ای داره که به موسی برمیگرده. پیامبری که همیشه دوستش داشتم و شخصیتش محبوبم بوده. بگذریم. خلاصه بعد از اون اسم های ایلیا، سپنتا، صدرا، نیما،اوستا، اهورا، یونا اومدند جلو که البته «یونا» سریع قطعی شد. یونا اسم حضرت یونس در زبان عبری و به معنی کبوتر و بخشیده ی خداوند هم هست. بعد از چند روز بابایی به دلایلی گفت این اسم تا حدی دخترونه به نظر میرسه که البته بیراه هم نبود. با این همه من باز هم دوستش داشتم و پافشاری کردم. نشد اما!
این بار من خودم اسم «بامداد» رو پیشنهاد کردم که البته زود هم پذیرفته شد. (گفتیم اون یکی مال نیما یوشیج و این یکی مال شاملو) توی بیمارستان هم اسمش بامداد بود اما نمی دونم چرا اونجا هرکی اسمش رو می پرسید و کنار ری را میذاشتم هیچ جوری نمی چسبید. در بیان اصلا جالب نبود.
خلاصه این که گیج شده بودیم. سه چهار روز گذشت و نمی دونستیم بچه رو چی صدا بزنیم. واقعا از ما بعید بود!

ری را که هنوز اونو «وادا» صدا میزد. (اسمش توی شکم مبارک «وادا» بود) بالاخره قوه ی قاطع من حرف آخر رو زد و گفتم سینا یک کلام! بابایی و خواهری که انگار منتظر این قاطعیت بودند سریع با اشتیاق قبول کردند و ما بدین گونه از سرگردانی نجات پیدا کردیم.

سینا نام صحرایی است در مصر که موسی در آن به پیامبری رسید و البته لقب بوعلی هم هست که دیگه مشخص و واضحه. مولانا این اسم رو به خاطر ذکر زیاد داستان موسی علیه السلام توی اشعارش زیاد استفاده کرده. کلمه ی سینا یک بار هم توی قرآن اومده؛سوره مومنون، آیه 20 و اونجا بعنوان سرزمینی یاد شده که درختی در آن می روید (درخت زیتون) که نان و خورش و روغن برای خورندگان است.

به هر شکل اینم از ماجرای اسم پسرکمون که خودش بدونه. والسلام.

ممنون از بودنت کنار ما


امروز پانزده روزگیت تموم میشه. دیروز تازه نافت افتاد و شب هم خیلی لجبازی کردی تا بخوابی. تا میذاشتمت روی تخت بیدار میشدی و جار و جنجال راه مینداختی. امروز تنهایی بردمت حموم. وان ری را رو پر از آب کردم و حسابی توش شنا کردی. اونقدر حس خوبی داشتی که دلم میخواست ساعتها نگه ت میداشتم ولی خب نمی شد.
این روزها با تو زندگی یه جور دیگه ای شده. مزه‌ی تو توی این روزها پیچیده و حتی وقتی که خوابی انگار دنبال یه چیزی میگردم.
سینای عزیزم ممنون از بودنت کنار ما.