همیشه اخمو و خیلی جدی دیده بودمش؛ حتی وقتی از او خرید کرده بودم! از آن اخمهای گره خورده روی صورتش داشت. نمیشد کاریش کرد!!
یکی از روزها سینا را توی کالسکه به او سپردم. کنار مغازهاش نشسته بود و من باید برای خرید، وارد سوپرمارکت بقلی میشدم. لبخندش را برای اولین بار دیدم:
- چی بهتر از این؟!
.
.
.
وقتی از سوپرماکت بیرون آمدم دیدم مرد مثل کودکی شاد و سرزنده دارد با پسرکم حرف میزند. مثل اینکه آهن را موم شده دیده باشم. در یک کلمه...
موسی که خیلی شیرینه.ریش فرعون رو هم میکشه.خوش به حال مامانش
شنیدم موسی با عصای پیامبریش طوفان شدیدی تو شهر راه انداخته.
بله واقعا طوفانی به پا شد! کار موسی طوفان نبود خروس خان، اون نوح بود. قاطی کردی!
بچه های فسقلی واقعا شیرینن ودل همه رو شاد میکنن