-
یه مامانی خوشحال!
سهشنبه 30 اردیبهشت 1393 19:33
الان که این جا نشستم و دارم اینا رو تایپ میکنم حس خوبی دارم. علتش هم اینه که دو سه روزه که ری را به تو نزدیکتر شده. گاهی که میخوام بخوابونمت ازم میخواد که این کار رو نکنم و یا مثل الان تو رو با روروئک برده توی اتاق خودش و نمیدونم چه میکنید. فقط صدای تکونهای روروئک به گوشم میرسه. امروز وارد هفت ماهگیت شدی. هنوز واکسنت...
-
روزهای اردیبهشتی
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 18:03
لثههات خیلی میخاره. اونقدر که فقط دلت میخواد چیزی دستت باشه تا بذاری دهنت و باهاش اونا رو بخارونی.این روزها سرماخوردگیت هم اضافه شده به این و کلی اذیت شدی. شیرین عسل خان، روزهای اردیبهشتی ما به سرعت میگذره و تو داری به شیش ماهگیت نزدیک می شی. دوباره واکسن و آخ و اوخ. منم این وسط خیلی خیلی بیکار نبودم. از اسفندماه...
-
نام دیگرت زندگی است!
پنجشنبه 18 اردیبهشت 1393 10:17
مزه ای که زندگی با تو گرفته اصلا توضیح دادنی نیست، فقط چشیدنیه!
-
یه روز توی اتاق خواهری
یکشنبه 14 اردیبهشت 1393 15:20
اتاق ری را رو دوست داری، منم وقتی میذارمت روی تخت ری را احساس خوبی دارم. فکر میکنم شادتر میشی. شاید به خاطر رنگ اتاق و نور بیشتر و شلوغ پلوغی اونجاست، نمیدونم! اول با تعجب شروع شد تا... این روزا کار اساسیت غلت زدنه که اصلا قابل کنترل نیستی و همین که روی یه سطح صاف میذاریمت، برمیگردی و بعد داد و هوار میکنی که بیاید منو...
-
به من میگن جیگر!
شنبه 6 اردیبهشت 1393 16:41
یه هفته ای شاید بیشتر هست که مامانی میذارتم توی روروئک. هرچی باشه از دراز شدن و علافی بهتره! وقتی همه میخوان غذا بخورن بهترین وسیله نجات براشون روروئکه. یا وقتی مامانی میره توی آشپزخونه و میخواد به کارای اونجا برسه با هم میریم. من روروئک رو روی سرامیک خیلی دوست دارم چون میتونم اونو تکون بدم. دیگه به این راحتی ها...
-
پنج ماهگی تمام
جمعه 29 فروردین 1393 22:06
خشت و سنگ از فیض تو دارای دل روشن از گفتار تو سینای دل پیش ما ای آشنای کوی دوست یک نفس بنشین که داری بوی دوست (اقبال لاهوری) امروز 29 فروردین پنج ماهگیت تموم شد. پنج ماه که برای من یکی خیلی زود گذشت.خندهها، شیرینیها، نق زدنها و شیطونیهات تمام این پنج ماه رو با خودش قشنگ کرد. زندگی با تو چیز دیگریست...
-
«اونگی»
شنبه 23 فروردین 1393 06:55
ای جویبار راستی از جوی یار ماستی بر سینهها سینا ستی بر جانهایی جان فزا (مولانا) دیگه کم کم فضولیهات داره شروع میشه و هرچی دم دستت میرسه رو میگیری. کلمه یا آوایی که تکرار میکنی «اونگی» هست و ری را اسمت رو گذاشته سینا اونگی. روی زمین که میذاریمت تا جایی که بتونی تکون میخوری و اون قدر غر میزنی تا بلندت کنیم. عزیز...
-
این کاکل زری...
جمعه 15 فروردین 1393 19:18
این کاکل زری که میگن پسر ماست که فقط بالای سرش موی بلند داره و گول میزنه توی عکس. سه چهار روزی میشه که اشیاء رو با ارادهی خودت میگیری و بعد بلافاصله هم میبری سمت دهنت. دستات رو همچنان با اشتها میخوری و واقعا این لحظهها دیدن داره: تو هم مثل خواهری حسابی نسبت به اطرافت واکنش نشون میدی. البته باز به پای اون نمی رسی ولی...
-
از روزهایی که گذشت...
یکشنبه 10 فروردین 1393 03:22
جنوب هوا عالی بود. کمی به خنکی میزد و هنوز نمیشد گفت گرمه. سینای من اولین تجربهی سفر رو به جزیرهی زیبای کیش چشید؛ کمی قبل سال نو: سفر عیدمون البته به شمال بود که هوا به نسبت سرد بود و کنار دریا چندان به دل ننشست. اما دید و بازدیدها هوامون رو تازه کرد. به هم خوردن زمانهای خوابت حسابی غرغرو کرده بود تو رو. کاری هم...
-
نهم فروردین نود و سه
یکشنبه 10 فروردین 1393 02:31
-
در ادامه ی روزهای ناخوشی
پنجشنبه 22 اسفند 1392 14:19
دیروز به خاطر یه کار بانکی واجب مجبور شدم با سینا بزنم بیرون. بانک از شانسمون خیلی شلوغ بود اما پسرکم با نق نق کردن باعث شد رئیس بانک خودش دست به کار بشه و بی خیال بیست نفر قبل من کارمو اورژانسی بسپره به یکی از کارمندها و بعد با سلام و صلوات ردم کنه برم. چه قدر خوبه که همه جا این همه رعایت کنن یه مادر بچه دار رو و...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 اسفند 1392 00:53
بالاخره سرماخوردگی رو از خواهرت گرفتی و دو سه روزه سرفهها میکنی که نگو. دل آدم کباب میشه برات. دکتر تلفنی یه چیزایی گفت و دارو تجویز کرد. خوبی همسایهی دکتر، اونم دکتر متخصص اطفال داشتن همینه! با این همه من هنوز نگران هر دوتون هستم، حتی بیشتر نگران ری را که توی این ده روزه طفلکی آب شده. غذای کل روزش اندازهی یه...
-
هر که در من دید چشمش خیره ماند...
جمعه 9 اسفند 1392 22:47
موسیام، کانی انا الله یافتم نور پاک و طور سینا دیدهام هر که در من دید چشمش خیره ماند ز آنکه من نور تجلی دیدهام... (خاقانی) من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند...
-
اولین کنسرت!
دوشنبه 5 اسفند 1392 09:55
دیشب ورداشتیم بردیمت کنسرت! اولین کنسرت زندگیت... یکی از دوستان دعوت کرده بود. بردیمت ولی خب بهتره(برای جلوگیری از عذاب وجدان) اسمش رو بذارم تجربه تا اشتباه چون فهمیدم بچهی سه ماهه رو نباید برداشت و برد کنسرت. من که کلا شیفتی بیشتر از یه ربع توی سالن نبودم. حتی ری را هم که کنسرت دوست داره اون موقع شب خوابش گرفته بود....
-
اینم از نمکدون ما...
چهارشنبه 30 بهمن 1392 16:49
-
اولین ددری دو نفری در روز تولد سه ماهگی
سهشنبه 29 بهمن 1392 22:51
امروز اولین ددری جدی دو نفریمون رو با هم رفتیم، نه خیلی راه دور. تا همین چهار راه ولی عصر. ولی خدا میدونه چه قدر نگران بودم و حتی تا حدودی استرس هم داشتم. نمیدونستم عکس العملت چیه و اصلا میتونی تحمل کنی یا نه! برای انجام کاری نیمچه اداری مجبور بودم برم بیرون و خلاصه گذاشتمت توی آغوشی و زدیم بیرون. اولین بار سوار خط...
-
در آستانهی سه ماهگی
جمعه 25 بهمن 1392 23:11
کار بامزهی این روزها خوردن دستاته. اونقدر هم با اشتها این کار رو میکنی که منم دلم میخواد یه گاز به اون دستای تپل بزنم. یکی دیگه هم عکس العمل «ترسیدنه» وقتی از چیزی میترسی سریع با گریه واکنش نشون میدی. آروم کردنت هم چندان ساده نیست. دیگه این که دیروز خودت رو از روی متکا قِل داده بودی و به شکم افتاده بودی روی تخت. با...
-
پدر و پسر
چهارشنبه 23 بهمن 1392 01:28
واقعیت اینه که بعضی واقعیتها رو باید پذیرفت! این غبغبش منو کشته!!! اینکه سینا هی داره شبیه باباش میشه با این عکس بچگی بابایی دیگه ردخور نداره. دیشب یاد این عکس افتادیم و پیداش کردم. حالا نوبت باباییه که بچگی خودش رو مصور به چشم ببینه و با تجربهای که من از ری را و بچگی خودم دارم به یقین خیلی شیرینه. نوش جان بابایی
-
یه دوشنبهی بهمن ماهی
دوشنبه 21 بهمن 1392 10:16
امروز یه دوشنبهی آفتابی. صبح قشنگی رو با هم شروع کردیم... نفس...
-
روزهای شلوغ بهمن ماهی
شنبه 19 بهمن 1392 21:52
روزهای شلوغ پلوغی رو گذروندم و میگذرونم. گاهی اوقات صبح ها که از خواب بیدار میشم اولین دعایی که می کنم اینه که خدایا به وقت من برکت بده. بعضی اوقات هم واقعا متعجب میشم که با این همه دغدغه چه طور در طول یک روز میتونم این همه کار انجام بدم! سینای من! تو هم این روزها مهمترین مشغلهی منی. روزهایی که دیگه توجه و واکنشت به...
-
یه فرشته
شنبه 12 بهمن 1392 23:36
من قبلهٔ جانهاام، من کعبهٔ دلهاام من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه من آینهٔ صافم، نی آینهٔ تیره من سینهٔ سیناام، نی سینهٔ پرکینه (مولانا) وقتی با نگاه و اصوات مخصوص به خودت باهام حرف می زنی، نمی تونم بگم چه حسی دارم. فقط انگار یه فرشته از آسمون رسیده روی زمین، کنار من، داره با زبون خودش باهام حرف میزنه. جنسش از این...
-
روزهای سخت
شنبه 5 بهمن 1392 23:36
روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم. اول زدن واکس دو ماهگی و تب و درد پسرکم بعد هم به فاصلهی کوتاهی ختنه کردنش که البته هنوز دردسرهاش تموم نشده. امیدوارم این یکی هم به خیر و خوشی بگذره. این چند وقت خیلی دلهرهی این موضوع رو داشتم. ** عکس العمل های پسرمون به اطرافش زیادتر شده. خندههای شیرینش کاملا آگاهانه و حس هاش نسبت به...
-
در آستانهی دو ماهگی
جمعه 27 دی 1392 13:21
دو روز دیگه پسری دو ماهه میشه. اینم عکسای داغ امروز جمعه از بوعلی سینای ما: چه قدر این خندهها منو یاد ری رای چهار پنج سال پیش مینداره. در آستانهی دو ماهگیت من خوشحالم که گاهی اوقات شبها فقط چهار پنج بار بیدار میشی! میشه گاهی بذارمت پیش بابایی و ری رایی و برم بیرون، جای بسی امیدواریه که با پستونک میتونیم گولت...
-
چیزی بین من و تو
سهشنبه 24 دی 1392 22:39
وقتی بعد از دو سه ساعت بیرون از خونه بودن، برگردی و ببینی که یه فسقل دو ماهه با دیدنت شروع میکنه به دست و پا زدن و ابراز احساس کردن- یه جورایی انگار بغض کرده بود- چه حسی بهت دست میده؟ خدای من! واقعا مادر بودن و حس کردن مادری یه چیز عجیب و غریب توی این دنیاست. تا نیم ساعتی توی بغلم نگهش داشتم تا خوب سیر بشیم از وجود...
-
گشت و گذارهای زمستونی با سینا
جمعه 20 دی 1392 22:07
از سر گرفتن زندگی به شکل سابق کمی طول میکشه. بیرون رفتن با یه نوزاد اونم توی فصل سرما خیلی سخته. هفتهی قبل از ناچاری رفتیم فروشگاه شهروند. چون به هیچ فضای بازی نمیشد رفت. توی فروشگاه اونقدر گفتن چرا اینو آوردی این جا که نگو و نپرس. اونقدر قربون صدقهش رفتن و بهمون توجه میکردن که خودم هم باورم نمی شد. یه خانم دوست...
-
اندر احوالات این روزهای مامانی
شنبه 14 دی 1392 13:15
باور نمی کنم یک ماه و نیم گذشته. قبلِ همه چیز، تموم شدن دورهی وحشتناک بارداری و بعد به دنیا اومدن تو که حالا جزء اساسی زندگی ما شدی. دارم سعی میکنم برای جلوگیری از افسردگی بعد زایمان کمی به کارهای خودم برسم. برای همین یه هفته ای هست که یه جدول درست کردم و (با برنامه) خیلی کوچولو کوچولو دارم به مشغلههای خودم می رسم....
-
نقض فرضیه
جمعه 6 دی 1392 18:01
تا قبل از این فکر میکردم هیچ بنی بشری در سبُک خوابی به پای ری رای سابق بر این (یکی دو ساله) نخواهد رسید ولی حالا، همین جا، باید اعتراف کنم برادر کوچیکش سینا خان دست ایشون رو از پشت بسته. خدا صبر اساسی به من بده. از چهار صبح که بیداره هیچ، در طول روز هم با سلام و صلوات باید ممنونش باشم نیم ساعت خواب دامنه دار داشته...
-
یک ماهگی
یکشنبه 1 دی 1392 00:48
بالاخره یک ماهت تموم شد. یک ماهی که عطر وجودت توی خونه پیچیده و ته دل من خوشه به بودنت. از خستگی ها بگذریم. از درد طولانی مدت بخیه هام، از صبح ساعت چهار بیدار شدن و غرغر کردن و شلوغ پلوغ بازیهات... همه ی اینا مقابل شیرینی نگاه و صورت کوچولوت ناچیزه عزیزکم. جیگر مامان امشب شب یلداست. برای تو و همه ی بچه های دیگه آرزوی...
-
بچه شمرون
یکشنبه 24 آذر 1392 13:57
بالاخره چرخش زمانه جوری گشت که این یکی بچهی ما هم بچهی تهرون نشد و شد بچهی شمرون!!! نمیدونم تقسیم اراضی توی این شهر درندشت چه طوریه و اصلا با عقل جور در نمیاد ولی خب از اونجایی که سینا توی یکی از بیمارستانهای شمرون به دنیا اومد محل تولدش شد شمیرانات، شهر تجریش!!! ری را که بچهی بابلسر شد، اینم از گل پسر. به هر شکل...
-
شروع دوران سخت
پنجشنبه 21 آذر 1392 16:12
این طوری که به نظر میرسه دل دردهات شروع شده. خیلی بی قرارتر شدی. امروز از چهار صبح باهات بیدارم و سر وکله میزنم. دیگه این آخری ها اشکم دراومده بود. خودم داشتم غش میکردم از خستگی. الان یه ربعی هست که خوابیدی و من اومدم سراغ کامپیوتر. به نظرم نوشتن توی این جا خودش یه تسکین هست. فقط امیدوارم این شکل بی قراریت اتفاقی بوده...