من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

یه مامانی خوشحال!

الان که این جا نشستم و دارم اینا رو تایپ میکنم حس خوبی دارم. علتش هم اینه که دو سه روزه که ری را به تو نزدیکتر شده. گاهی که میخوام بخوابونمت ازم میخواد که این کار رو نکنم و یا مثل الان تو رو با روروئک برده توی اتاق خودش و نمیدونم چه میکنید. فقط صدای تکونهای روروئک به گوشم میرسه.
امروز وارد هفت ماهگیت شدی. هنوز واکسنت رو نزدم. دیروز کمی فرنی برات درست کردم ولی (احتمالا) به خاطر شباهتش به داروت که دارم این روزها بهت میدم ، از خوردنش سرباز زدی.
چهار پنج روز هم میشه که بابایی کچلت کرده و اصلا دلم نمیاد ازت عکس بگیرم. واقعا ناراحتم از این بابت. شبیه ای کیو سان شدی. فقط همینو بگم.
این روزها یار غار من تویی پسرکم، سینای من! همیشه باش.

روزهای اردیبهشتی

لثه‌هات خیلی میخاره. اونقدر که فقط دلت میخواد چیزی دستت باشه تا بذاری دهنت و باهاش اونا رو بخارونی.این روزها سرماخوردگیت هم اضافه شده به این و کلی اذیت شدی.



شیرین عسل خان، روزهای اردیبهشتی ما به سرعت میگذره و تو داری به شیش ماهگیت نزدیک می شی.
دوباره واکسن و آخ و اوخ.



منم این وسط خیلی خیلی بیکار نبودم. از اسفندماه گذشته با هم کلاس خط میریم و تو کوچکترین عضو انجمن خوشنویسان هستی. دوشنبه آخرین جلسه این ترممون بود:






اینم از  ما و استاد سلوتی و چند نفر دیگه از بچه های کلاس. دوستایی که توی نگهداری تو کلی بهم کمک کردند و این هفته همه امتحان داریم.

واکنش‌هات به اطراف داره هی بیشتر و بیشتر میشه. تو هم فکر کنم مث ری رایی کلا حواس جمع باشی. سبُک خوابیت همچنان ادامه داره و پدرما رو درآوردی. بیرون که می‌ریم با خنده‌هات دل همه رو می‌بری و کلا پسر خوش اخلاقی هستی. آفتاب گیری ما ظهرها همچنان ادامه داره و زندگی همچنان هست عزیزم...


نام دیگرت زندگی است!


مزه ای که زندگی با تو گرفته اصلا توضیح دادنی نیست، فقط چشیدنیه!


یه روز توی اتاق خواهری

اتاق ری را رو دوست داری، منم وقتی میذارمت روی تخت ری را احساس خوبی دارم. فکر میکنم شادتر میشی. شاید به خاطر رنگ اتاق و نور بیشتر و شلوغ پلوغی اونجاست، نمیدونم!



اول با تعجب شروع شد تا...







این روزا کار اساسیت غلت زدنه که اصلا قابل کنترل نیستی و همین که روی یه سطح صاف میذاریمت، برمیگردی و بعد داد و هوار میکنی که بیاید منو نجات بدید. گاهی اوقات این جیغ و داد زدنهات خیلی بامزه میشه، بعد وقتی که برت میگردونیم صورتت از تلاش زیاد قرمز شده. الهی من فدای این قند عسل. دوستتون دارم عزیزای مامان!

به من میگن جیگر!

یه هفته ای شاید بیشتر هست که مامانی میذارتم توی روروئک. هرچی باشه از دراز شدن و علافی بهتره! وقتی همه میخوان غذا بخورن بهترین وسیله نجات براشون روروئکه. یا وقتی مامانی میره توی آشپزخونه و میخواد به کارای اونجا برسه با هم میریم. من روروئک رو روی سرامیک خیلی دوست دارم چون میتونم اونو تکون بدم.


دیگه به این راحتی ها پستونک رو قبول نمیکنم. همه رو سر کار گذاشتم. چی بشه شبی نصفه شبی موقع خواب کمی بهشون لطف کنم و قبول کنم. پسر خوبی هستم ولی تازگی ها شبا خیلی بیدار میشم و جز به شیر خوردن هم راضی نمی شم. مامانی بعضی وقتا به پشتم میزنه و تَب تَب میکنه ولی زیاد اثر نداره.

چند روزی هست که با مامانی میریم بالای پشت بوم تا آفتاب بگیریم. انگاری دکتر گفته. بد نیست فقط کمی حوصله م سر میره. با ری را هم ای... زیاد باهام بازی نمی کنه مگه اینکه مامانی هم باشه.
راستی یادم نره بگم تازگی ها دارم آواز هم میخونم. صِدام هم بَدَک نیست. راستش از این کار لذت میبرم. کیف داره. از طرفی هم مامانم کلی قربون صدقه‌م میره. اینم بگم که کلا بچه‌ی جیغ جیغویی از کار دراومدم. درست مثل کورش پسر همسایه روبه رویی.
خلاصه این که برای خودم جیگری شدم. میگید نه؟