من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

بله دیگه!

روزهای  شیرینی  پسرمون هست. کم کم کلمه گفتن و حرفش رو به کرسی نشوندن. به بده و آب بده و این چیه؟ و اون چیه؟ و  داغه بیشترین کلماتی هست که استفاده میکنه. مخصوصا این چیه که روزی صدبار تکرار میکنه.
ده دوازده روزی هست که از شیر هم گرفتمش و طفلی خیلی اذیت نکرد. وابستگی ش به شیر خیلی وحشتناک شده بود و نه شب داشتیم نه روز.

حالا فقط خوابوندنش خیلی دردسره. در طول روز تقریبا نمی خوابه مگه بیرون بریم و توی ماشین خوابش ببره. دیشب اولین شبی بود که زود خوابید. از 8 صبح بیدار بود و ساعت هشت و نیم شب خوابش برد. شیشه شیر رو میدم دستش و از اتاق میام بیرون. نه علاقه ای به نوازش داره نه لالایی

خلاصه شکر خدا این مرحله سخت رو هم از سر گذروندیم ببینیم بعدیش که از پوشک گرفتن هست چی میشه. توکل به خدا.

ری را که مدرسه میره خیلی احساس تنهایی میکنه. دیروز که برگشته بود کلی ذوق کرد. همیشه ذوق میکنه. جلوی در وایمیسه و ری را که از آسانسور میاد بیرون با یه حسی صداش میزنه آجی... دل آدم میره... خلاصه دیروز ری را هنوز لباساشو درنیاورده بود که آستینش رو گرفت و به زور اونو کشوند توی اتاق که بیا با هم روی تخت بپر بپر کنیم. ول کن هم نبود. ری را هم گشنه ش بود. هی میگفت چه کار کنم مامان؟

سینا کوچولوی ما همچنان عاشق پسته است و چشمش که به پسته می افته چهارتا میشه. بله دیگه

بابایی عصبانی

دیشب که سر میز شام لیوان آب رو  ریختی روی میز کلی بابایی عصبانی شد و داد زد سرت. تو گریه کردی. بابایی گذاشتت پایین که برو . پشتت رو کردی به ما و تا چند دقیقه همینطوری در همون حالت با گریه وایسادی. ما هم به حرف زدن خودمون سرگرم شدیم و هر از گاهی سه نفری به هم نگاهی میکردیم و لبخندی میزدیم. اما آخرش دل من طاقت نیاورد و اومدم بغلت کردم و برگشتیم سر میز.
همش به بابایی نگاه میکردی ببینی هنوز عصبانیه یا نه. خلاصه قهر کردنت خیلی دیدن داره. اول سرتو میندازی پایین، چند ثانیه سکوت و بعد گریه...