من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

پاییزِ باغ ایرانی

این روزا یه سینای متفاوت شدی تو. دندون درآوردن حسابی اذیتت میکنه و  البته خبری هم از دندون جدید نیست! فعلا همون شیش تا دندون جلویی هستن. بیشتر از قبل دنبال من می آی و گریه و بیقراری هم داری به نسبت. البته خدا رو شکر الان بهتر شدی ولی دو سه هفته قبل واقعا نمیدونستم باید چه کنم باهات! روزهای تحویل پروژه هم بود و حسابی قر و قاطی شده بودم.
الان خدا رو شکر روزهای آرومتری رو میگذرونیم و لب تابم رو هم بردم تعمیر و یه کمی خیالم راحت تر شده. ری را هم بعضی وقتا عکس العملهایی به شیرین کاریهای تو داره که امیدوار کننده است. بیان میکنه که دوستت داره و هرقدر تو بیشتر می فهمی برای اون و البته من و بابایی هم خوردنی تر میشی.

 

 



اون آقاهه ته تصویر چه قدر به دل می شینه... 



 

 

 

 

تا حالا باغ ایرانی رو این همه خلوت ندیده بودیم! 




خداییش بعضی جاها میشه با یه بچه ی چینی  اشتباه گرفت تو رو... آخه این چه وضعشه؟!

مهربونترین تاکسیران تهران

چند روزی میگذره از زمانی که من و پسرم از شانس خوبمون سوار تاکسی مهربونترین راننده ی تاکسی تهران شدیم، اونم درست زمانی که فکر میکردم به خاطر بدمسیری باید دربست بگیرم دیگه!
تا سوار شدیم دیدم این تاکسیران با همه ی تاکسی دارهای دیگه فرق داره. سلام و احوال پرسیش، یه جور دیگه ای بود و ...
اصلا قابل وصف نیست. فقط باید شانس بیاری و یه بار خودت سوار تاکسیش بشی. شکلات تعارف کردن و به تک تک مسافرها توجه کردن و ... 

خدای من! راستش خیلی برام پیش اومده سوار تاکسیهایی بشم که احترام و ادب و مهربونیشون احساسی عالی در من ایجاد کنه ولی این ورای مواردی که گفتم، چیزهای دیگه ای هم داشت. خب باید دید.. 

این تاکسی دار عزیز وبلاگ هم داره و من فهمیدم خیلی شناخته شده هست توی تهران. فقط کافیه توی گوگل اسم مهربونترن تاکسیران تهران رو سرچ کنید و ببینید این آقای دهباشی زاده رو.  

 

آقای دهباشی به خاطر این که سینا بغلم  خواب بود مسیرش رو کج کرد و منو به نزدیکترین جای نزدیک خونه رسوند بدون این که حتی به کرایه گرفتن فکر کنه. با این که وقت ناهارش بود و باید میرفت خونه، اول ما رو رسوند و بعد که خیالش راحت شد رفت. عمرش با عزت.

 

تولدت مبارک زندگی

 

 

  

 

تولد یک سالگیت خونه ی آقایی ، مختصر برگزار شد. خوشحالیم از بودنت کنارمون. وجودت همه عشق و سرزندگی و محبت خداست. ممنونتیم خدا، مزه ی عشق رو چشوندی دوبار به ما...

تولد یک سالگی

 

امروز، 29 آبان هست و دقیقا روز تولد یک سالگیت. بابایی نیست و ما تنهاییم و صبحی هم با تب و لرز از خواب بیدار شدم. خب همه ی اینا دامن میزنه به عدم اهمیت من به جشن و مراسم و فعلا بی خیال تولد گرفتن می شیم تا هفته ی بعد ببینیم چی میشه.
این روزی که به طرزی عجیب زود از راه رسید و من نگاهت که میکنم می بینم وجودت توی این مدت همه برکت و عشق و تلاش بیشتر برای زندگی بوده. با تمام سختی های بچه داری نمیدونم چرا لذتهاش رو بیشتر دیدم و امیدوارم بعد از این هم همین باشه. 

از طرف ری را: 

سینا خیلی این دفعه شیطون شده، الانه یک سالشه. من میخوام یه لباس و اسباب بازی براش بخرم. تولد سینا مبارک. از طرف ری را 

توی یک سالگیت قدم برمیداری و هنوزکامل راه نیفتادی. فقط هم میگی دده. یک دو که میگیم سه رو تکرار میکنی و فضول به تمام معنا و برای رسیدن به چیزی که میخوای از هیچ کوششی فروگذار نمیکنی. این برام واقعا قابل توجهه. بعضی اوقات قهر هم میکنی. اونم خب زمانی که چیزی رو که میخوای بهت نمیدیم یا جایی میخوای بری ، نمیذاریم .که درراس همه ، اتاق خواهریه.  

شبها زیاد بیدار میشی و شیر هنوز مهم ترین خوراکیته. غذا خور نیستی کلا و تف کردن غذا رو خوب بلدی.  

احساساتت رو خوب نشون میدی. هیجان و خنده هات برام رویاییه. بعضی اوقات مث پیشی میشی و با یه اصوات خاص خودتو لوس میکنی.  

من موندم با این همه عشق... ما موندیم و این همه عشق... 

عزیزکم!

 

این روزا خیلی آروم نیستی

 

 چهارتا دندون با هم درآوردن واقعا باید دردناک باشه. این روزهاخیلی آروم نیستی و ما همه چی رو ربط میدیم به این چهارتا دندون بالایی. ورجه وورجه هات زیاد شده و نفس گیر شدی واقعا. این که همش از مبلها بالا میری و حتی از کالسکه ی گوشه ی خونه و یکی هم باید مدام دنبالت باشه که نیفتی و من شدم یه مامانی خستگی ناپذیر. خوابت هم که همون طور شانسی چی بشه، درست درمون بخوابی... 

اما مهم تر از همه ی اینا قدم برداشتنه که داری به سلامتی راه می افتی. این بخش واقعا برای همه مون هیجان انگیزه و من یکی دلم میخواد زودتر این مرحله رو هم بگذرونی و من یه نفس راحت بکشم.

 

چیز زیادی تا یک سالگیت نمونده و من همچنان مبهوت این سرعت زمانم که اصلا باد رو هم گذاشته توی جیبش!