خب مثل اینکه خیلی وقته این جا ننوشتم و اصلا هم فکر نمیکردم این همه طول کشیده باشه. درگیری کار و زندگی و ... همینه دیگه.
امروز سی ام مهرماه، دقیقا وارد دوازده ماهگی شدی و اصلا برای من باورکردنی نیست!!!
بیشتر وقتا در حال جست و جو و فضولی و خرابکاری هستی و خیال حرف زدن هم نداری. دو تا دندون پایینی دراومدن و جیگر من دیگه میتونه گاز بگیره، اساسی. همچنان خوش خنده و تو دل برو، ...
تکون که میخوری زندگی دنبالت می ریزه و می پاشه روی زمین و کی بیاد جمعش کنه؟!!!
این روزها خیلی یاد پارسال این موقع ها می افتم که قلمبه شده بودم و روز شماری و شمارش معکوس شروع شده بود و چه قده تلاش کردم آذرماهی نشی و ... بماند. اصلا چه طور این همه سریع گذشت و تو آبان ماهی شدی و مثل یه فرشته خودتو رسوندی به من و این طور فرصت دوباره ی زندگی تقدیم من شد. همه ی وجودت برکت و عشقه عزیز مامان.
عافیت باشه!!!
الهی من فدای اون خوابیدنت!
* امروز با هم رفته بودیم خرید. توی کالسکه نشسته بودی. وقتی از فروشگاه شیرین عسل میومدیم بیرون دیدم داری برای خانم صندوقدار دست تکون میدی. صحنه ی خیلی دیدنی ای بود.
فضول باشی
پیک نیک خانوادگی/ در حال فضولی در وسایل آرایش مامان
فکر کنم ده روزی میشه که دندون درآوردی. بالاخره به این بخش هم رسیدیم. این روزها یه فضول به تمام معنا هستی و فقط باید از گوشه کنار و سوراخ سنبه های خونه بیرونت بیاریم. یه بار که یه راه باریکه پشت تخت ری را پیدا کرده بودی و کلی توی اتاقش گشتم تا پیدات کنم! جالب این که اونجا گیر کرده بودی و من فقط صداتو می شنیدم که تلاش میکردی جلوتر بری. ری را در اتاقش رو روی تو می بنده که نری خرابکاری و من بهش گفتم یه روزی انشاالله بزرگ می شی و حسابش رو می رسی... جالب این که اولین جایی هم که سرتو میندازی پایین و میری اتاق خواهریه!
مقابل آیینه وایسادنت محشره. وقتی خودت رو جلوی آیینه قدی می بینی اونقده خوشحالی میکنی و هیجان نشون میدی که حد نداره. حتی خودت رو توی آیینه می بوسی و واقعا دیدنیه. بهت میگم انشاالله همیشه از دیدن خودت این همه خوشحال باشی عزیزکم.
خونه از دستت دیگه تقریبا داره میشه شبیه مسجد. همه چی دور تا دور هال چیده شده و چیز مهمی در دسترس نیست. یکی از میزها رو که کلا عمود گذاشتیم گوشه هال. جدیدا هم میری سراغ کشوها و خالی کردن اونا یه تفریح جانانه است واست.
زندگی...