من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

شروع فصل سرما

 
خب مثل اینکه خیلی وقته این جا ننوشتم و اصلا هم فکر نمیکردم این همه طول کشیده باشه. درگیری کار و زندگی و ... همینه دیگه. 

امروز سی ام مهرماه، دقیقا وارد دوازده ماهگی شدی و اصلا برای من باورکردنی نیست!!!   

بیشتر وقتا در حال جست و جو و فضولی و خرابکاری هستی و  خیال حرف زدن هم نداری. دو تا دندون پایینی دراومدن و جیگر من دیگه میتونه گاز بگیره، اساسی. همچنان خوش خنده و تو دل برو، ... 

تکون که میخوری زندگی دنبالت می ریزه و می پاشه روی زمین و کی بیاد جمعش کنه؟!!! 

این روزها خیلی یاد پارسال این موقع ها می افتم که قلمبه شده بودم و روز شماری و شمارش معکوس شروع شده بود و چه قده تلاش کردم آذرماهی نشی و ... بماند. اصلا چه طور این همه سریع گذشت و تو آبان ماهی شدی و مثل یه فرشته خودتو رسوندی به من و این طور فرصت دوباره ی زندگی تقدیم من شد. همه ی وجودت برکت و عشقه عزیز مامان.

 

 

 

 

 

 

 

 

عافیت باشه!!! 

 

 
الهی من فدای اون خوابیدنت! 

 

  

* امروز با هم رفته بودیم خرید. توی کالسکه نشسته بودی. وقتی از فروشگاه شیرین عسل میومدیم بیرون دیدم داری برای خانم صندوقدار دست تکون میدی. صحنه ی خیلی دیدنی ای بود.

آقا شیره در یازده ماهگی

پسری ما  امروز وارد یازده ماهگیش شد و باور کردنی نیست که دو ماه دیگه باید تولد یک سالگی براش بگیریم(انشاالله).
حرف زدن در حد دَ دَ و «ای آ» که ما فکر میکردیم میگه ری را ولی درست منظورش این نیست به نظرم. چون در شرایط مختلف این رو تکرار میکنه. همچنان عاشق اتاق ری راست و اونم نمیذاره با دل سیر اونجا گردش و کار خرابی کنه. بعضی اوقات هم پشت در میمونه و بعد بلند میشه و شروع میکنه به کوبیدن در و ... طفلی پسرم!
خواهری هم واقعا بعضی اوقات بدجنس میشه.
یکی دیگه از علاقه مندیهای گل پسر این دوچرخه ری راست که مدام دور و برش می پلکه و  زنگشو بلده به صدا درآره.
یه چیز دیگه درآوردن صدای شیر هست که چند هفته پیش باباش بهش یاد داده و بعد یادش که میاد صدای غرش درمی آره از خودش. فکرشو کنید توی تاکسی نشسته باشی و پسر چند ماهه ات یاد جنگل و این حرفا افتاده باشه و غرش و ...
من که سرم اومده!

 

 

 

فضول باشی 

 

 

 

 

 

در نُه ماه و نیمه‌گی

 

 پیک نیک خانوادگی/ در حال فضولی در وسایل آرایش مامان 

 

فکر کنم ده روزی میشه که دندون درآوردی. بالاخره به این بخش هم رسیدیم. این روزها یه فضول به تمام معنا هستی و فقط باید از گوشه کنار و سوراخ سنبه های خونه بیرونت بیاریم. یه بار که یه راه باریکه پشت تخت ری را پیدا کرده بودی و کلی توی اتاقش گشتم تا پیدات کنم! جالب این که اونجا گیر کرده بودی و من فقط صداتو می شنیدم که تلاش میکردی جلوتر بری. ری را در اتاقش رو روی تو می بنده که نری خرابکاری و من بهش گفتم یه روزی انشاالله بزرگ می شی و حسابش رو می رسی...   جالب این که اولین جایی هم که سرتو میندازی پایین و میری اتاق خواهریه!

مقابل آیینه وایسادنت محشره. وقتی خودت رو جلوی آیینه قدی می بینی اونقده خوشحالی میکنی و هیجان نشون میدی که حد نداره. حتی خودت رو توی آیینه می بوسی و واقعا دیدنیه. بهت میگم انشاالله همیشه از دیدن خودت این همه خوشحال باشی عزیزکم. 

 

خونه از دستت دیگه تقریبا داره میشه شبیه مسجد. همه چی دور تا دور هال چیده شده و چیز مهمی در دسترس نیست. یکی از میزها رو که کلا عمود گذاشتیم گوشه هال.  جدیدا هم میری سراغ کشوها و خالی کردن اونا یه تفریح جانانه است واست.
            زندگی...

مرداد 93، شمال

خب میشه گفت این روزها خیلی فرصت نمیکنم خودم هم سر بزنم این جا. فکر این که باید چند تا عکس رو هم کوچیک کنم و بذارم بیشتر دامن میزنه به ماجرا. نرم افزاری که خیلی ساده باهاش عکس رو کوچیک میکردم روی لب تابم نیست!
پسرک ما روز به روز بامزه تر و دوست داشتنی تر میشه.  

 

 


حالا فقط دنبالشیم که وقتی دست به مبل و میز و صندلی میگیره تا بلند بشه کله معلق نزنه. البته الان نسبت به دو هفته قبل خدا رو شکر خیلی بهتره و  میتونه خودش تا حدی کنترل کنه جوانب امر رو. تلاش میکنه یه چیزایی بگه ولی فعلا خبری نیست. حرف گ رو ادا میکنه و همون اونگی رو. یه وقتایی که ری را میاد روی پاهای من میشینه به طرز جالبی اونم حسودیش میشه و باید اعتراف کنم وقتی میاد طرفم حس عجیب خوبی دارم. اینطور یه وقتایی مجبورم بازی های جدیدی از خودم خلق کنم که مناسب سن دوتاشون باشه، مثل علف خوردن که دوتاشون کنار هم دراز می کشن و من بلانسبت گاو میشم و شروع میکنم به خوردن دوتاشون!
- چه علفای خوشمزه ای هستید شما.
هر دو تا قلقلکی و بعد خنده و خنده و خنده...
وابستگی علی سینای ما به من روز به روز بیشتر میشه ولی جالب این که هفته ی قبل اولین گریه ی پشت سر بابایی رو ازش دیدیم. بابایی داشت میرفت بیرون که چهار دست وپا خودش رو به دم در رسوند و همین که اون در رو بست، قند عسل زد زیر گریه. بعید نیست این یکی هم بابایی بشه.   

 

 

 

 

 

 

کنار دریا و آب بازی



الهی شکر بابت این روزهای با تو بودن سینا
الهی شکر بابت سلامتی و تندرستی هردوتون...

یه ری رای تمام عیار!

این روزها فقط باید مراقبت باشیم که کارخرابی نکنی یا دست به چیز خطرناکی نزنی. مدام در حال سرک کشیدن به این ور و اون وری. از هر سوراخی سر درمیاری و بالاخره چیزی که باید رو پیدا میکنی و خوشحال و خندان باهاش بازی میکنی و یا می بری طرف دهنت. زیر میز غذاخوری هم جای مورد علاقه ته.
هیجاناتت رو مثل خواهری خوب بروز میدی و تقریبا باید بگم عین هم اید. وقتی میخندی دنیا رو با خودت میخندونی. به تلویزیون علاقه نشون میدی و این باعث خرسندیه. هر آهنگی تو رو به طرف خودش جذب میکنه حتی اگه در حال شیر خوردن هم باشی برمیگردی و هیچ چیز نمی تونه مانعت بشه. این حرکت هم درست عین بچگی ری راست و برام جالبه. خوابت هم که همچنان سبک و علاوه بر این خوابوندنت هم کار سختی داره میشه. نمیدونم چرا بچه های من این همه با خواب مشکل دارن و دشمن اند!!!
خلاصه این که تو هم برای خودت یه ری رای تمام عیاری.