ای طور من، سینای من...
امروز دقیقا بیست روز گذشته که مثل گنجشک کوچیکی کنارم تندتند نفس میکشی. وقتی توی بغلم می گیرمت انگار تمام دنیا رو عاشقانه بهم دادند. دستهای کوچولو، صورت بازیگوش و پاهای قد عروسکت رو هنوز نمی تونم باور کنم. ولَعِت برای شیر خوردن، غرغر کردنهای کودکانه و گریه های پر از جیغ و اعتراضت...
***
با اینکه گاهی اوقات واقعا خسته میشم اما یه حسی درست مثل از نو شروع کردن میاد و می شینه توی دلم. اصلا مثل اینکه یه فرصت دوباره بهم داده باشن. توی یه کلمه من همون لیلایی هستم که هزارتا نقشه برای زندگیش داره و همین که پسرکم کمی پا بگیره دوباره شروع میکنم. بهتر از قبل حتی.
به امید خدا...
ری را که هنوز اونو «وادا» صدا میزد. (اسمش توی شکم مبارک «وادا» بود) بالاخره قوه ی قاطع من حرف آخر رو زد و گفتم سینا یک کلام! بابایی و خواهری که انگار منتظر این قاطعیت بودند سریع با اشتیاق قبول کردند و ما بدین گونه از سرگردانی نجات پیدا کردیم.
سینا نام صحرایی است در مصر که موسی در آن به پیامبری رسید و البته لقب بوعلی هم هست که دیگه مشخص و واضحه. مولانا این اسم رو به خاطر ذکر زیاد داستان موسی علیه السلام توی اشعارش زیاد استفاده کرده. کلمه ی سینا یک بار هم توی قرآن اومده؛سوره مومنون، آیه 20 و اونجا بعنوان سرزمینی یاد شده که درختی در آن می روید (درخت زیتون) که نان و خورش و روغن برای خورندگان است.
به هر شکل اینم از ماجرای اسم پسرکمون که خودش بدونه. والسلام.
امروز پانزده روزگیت تموم میشه. دیروز تازه نافت افتاد و شب هم خیلی لجبازی کردی تا بخوابی. تا میذاشتمت روی تخت بیدار میشدی و جار و جنجال راه مینداختی. امروز تنهایی بردمت حموم. وان ری را رو پر از آب کردم و حسابی توش شنا کردی. اونقدر حس خوبی داشتی که دلم میخواست ساعتها نگه ت میداشتم ولی خب نمی شد.
این روزها با تو زندگی یه جور دیگه ای شده. مزهی تو توی این روزها پیچیده و حتی وقتی که خوابی انگار دنبال یه چیزی میگردم.
سینای عزیزم ممنون از بودنت کنار ما.