من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

یه فرشته

من قبلهٔ جانهاام، من کعبهٔ دلهاام

من مسجد آن عرشم، نی مسجد آدینه

من آینهٔ صافم، نی آینهٔ تیره

من سینهٔ سیناام، نی سینهٔ پرکینه (مولانا)


وقتی با نگاه و اصوات مخصوص به خودت باهام حرف می زنی، نمی تونم بگم چه حسی دارم. فقط انگار یه فرشته از آسمون رسیده روی زمین، کنار من، داره با زبون خودش باهام حرف میزنه. جنسش از این دسته...

روزهای سخت


روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم. اول زدن واکس دو ماهگی و تب و درد پسرکم بعد هم به فاصله‌ی کوتاهی ختنه کردنش که البته هنوز دردسرهاش تموم نشده. امیدوارم این یکی هم به خیر و خوشی بگذره. این چند وقت خیلی دلهره‌ی این موضوع رو داشتم.


**

عکس العمل های پسرمون به اطرافش زیادتر شده. خنده‌های شیرینش کاملا آگاهانه و حس هاش نسبت به ری را به خوبی قابل تشخیص هست. از طرفی به نظرم کمی تا قسمتی آروم تر شده و میشه امیدوار بود که هرچی بگذره بشه یه بچه‌ی کاملا متفاوت از ری رای سابق بر این. به هر حال ناخودآگاه ما مدام اونو با ری را مقایسه میکنیم و از این گریزی نیست.


**

هیچ عکس جدیدی هم برای گذاشتن این جا نداشتم.


در آستانه‌ی دو ماهگی

دو روز دیگه پسری دو ماهه می‌شه. اینم عکسای داغ امروز جمعه از بوعلی سینای ما:




 

چه قدر این خنده‌ها منو یاد ری رای چهار پنج سال پیش مینداره.








در آستانه‌ی دو ماهگیت من خوشحالم که گاهی اوقات شبها فقط چهار پنج بار بیدار می‌شی!  می‌شه گاهی بذارمت پیش بابایی و ری رایی و برم بیرون، جای بسی امیدواریه که با پستونک می‌تونیم گولت بزنیم. ری را داره بهت وابسته می‌شه...
اما هنوز خوابت سبک و تنظیم نشده. با این همه ممنونم ازت که می‌ذاری گاهی اوقات به کارهای خودم برسم.
دوستت داریم عزیز دل.

چیزی بین من و تو



وقتی بعد از دو سه ساعت بیرون از خونه بودن، برگردی و ببینی که یه فسقل دو ماهه با دیدنت شروع می‌کنه به دست و پا زدن و ابراز احساس کردن- یه جورایی انگار بغض کرده بود- چه حسی بهت دست میده؟ خدای من! واقعا مادر بودن و حس کردن مادری یه چیز عجیب و غریب توی این دنیاست.

تا نیم ساعتی توی بغلم نگه‌ش داشتم تا خوب سیر بشیم از وجود هم. اینم از تبعات زود برگشتن به زندگی عادیه. خوب یا بدش رو نمی‌دونم ولی گاهی اوقات تو هم به عنوان یه مادر احتیاج داری بری تئاتر یا این که توی زیرگذر تازه افتتاح شده‌ی چهارراه ولی عصر گم بشی!

گشت و گذارهای زمستونی با سینا


از سر گرفتن زندگی به شکل سابق کمی طول میکشه. بیرون رفتن با یه نوزاد اونم توی فصل سرما خیلی سخته. هفته‌ی قبل از ناچاری رفتیم فروشگاه شهروند. چون به هیچ فضای بازی نمیشد رفت. توی فروشگاه اونقدر گفتن چرا اینو آوردی این جا که نگو و نپرس. اونقدر قربون صدقه‌ش رفتن و بهمون توجه میکردن که خودم هم باورم نمی شد. یه خانم دوست داشتنی اصلا گفت من حاضرم برات همین جا نگه‌ش دارم. خلاصه ماجرایی بود. یه چرخ جدا برای خوابوندن سینا خان برداشته بودیم و با دو تا چرخ توی شهروند آرژانتین دوری زدیم و جیبی خالی کردیم.
تک و توک مهمونی‌هایی هم که پیش میاد برای تازه کردن دیدار دوستان میریم. مثل دیشب که خونه‌ی مهناز عزیز - دوست پرستارمون- رفتیم و من یه دل سیر قرمه سبزی خوشمزه خوردم. جای همه خالی. این لباس بافت هم که تن پسرم هست رو خاله مهناز براش بافته. مهناز سمبل مهربونی هست واقعا. همه جوره، بی حد و اندازه...



امروز هم که هوا آفتابی بود سری به تجریش زدیم. خیلی وقت بود دلم امام زاده صالح میخواست. به خاطر سرمای هوا باز مجبور شدیم سریع برگردیم به آغوش گرم خونه. این یکی دو ماه هم بگذره همه چی درست میشه. دیگه وقتی بچه‌ی فصل سرما بخوای باید این چیزا رو هم تحمل کنی لیلا خانم...