من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

اولین ددری دو نفری در روز تولد سه ماهگی


امروز اولین ددری جدی دو نفریمون رو با هم رفتیم، نه خیلی راه دور. تا همین چهار راه ولی عصر. ولی خدا میدونه چه قدر نگران بودم و حتی تا حدودی استرس هم داشتم. نمیدونستم عکس العملت چیه و اصلا میتونی تحمل کنی یا نه!

برای انجام کاری نیمچه اداری مجبور بودم برم بیرون و خلاصه گذاشتمت توی آغوشی و زدیم بیرون. اولین بار سوار خط بی‌آرتی شدی و کلی توی اتوبوس قربون صدقه‌ت رفتن. بعد که رسیدیم چهارراه ولی عصر، رفتیم توی داروخونه و اونجا هم کلی سرک میکشیدن تا ببیننت. یه آقایی که با یه حس پر از ذوق و شوق فقط بهت خیره شده بود و باهات حرف میزد... خلاصه رفتیم به کارم رسیدم. همه باهامون خوش اخلاق بودن و مراعاتمون رو میکردن. یه جایی هم خوابت برد درست عین فرشته‌ها.
عزیزکم تو اصلا اذیت نکردی ولی اذیت شدی. چاره‌ای البته نداشتم. به سرعت برگشتیم خونه. منم به این نتیجه رسیدم که چه قدر مردم ما حواسشون هست و توجه می کنن به بچه. خیلی خوشحالم از این بابت. توی همون مدت کوتاه با برخوردهای زیادی مواجه شدیم که اصلا باورکردنی نبود.
با این همه قول میدم تنهایی زیاد این طوری بیرون نبرمت فسقلکم.
یادم نره بگم که فضای بیرون و پیاده روی واقعا برات تازگی داشت. بیشتر هم سرت بالا بود و با چه شگفتی و تعجب و کنجکاوی به آدمها و اطراف نگاه میکردی.

در آستانه‌ی سه ماهگی

کار بامزه‌ی این روزها خوردن دستاته. اونقدر هم با اشتها این کار رو میکنی که منم دلم میخواد یه گاز به اون دستای تپل بزنم. یکی دیگه هم عکس العمل «ترسیدنه» وقتی از چیزی میترسی سریع با گریه واکنش نشون میدی. آروم کردنت هم چندان ساده نیست. دیگه این که دیروز خودت رو از روی متکا قِل داده بودی و به شکم افتاده بودی روی تخت. با صدای جیغ و گریه‌ت خودم رو رسوندم به اتاق و ... دیگه نمی‌شه زیاد تنهات بذارم. گاهی اوقات که کنار تو پای کامپیوترم خیلی سعی میکنی توجه منو به خودت جلب کنی. تو تجربه‌ی دوم من هستی و دیگه میدونم بودن با تو لذت بخش تر از کار هست و زیاد سخت نمی‌گیرم.





امروز برای دومین بار با هم رفتیم تئاتر. چهار نفری.تئاتر «مبارک و طلسم شاهزاده».

پدر و پسر

واقعیت اینه که بعضی واقعیت‌ها رو باید پذیرفت!




این غبغبش منو کشته!!!

اینکه سینا هی داره شبیه باباش میشه با این عکس بچگی بابایی دیگه ردخور نداره. دیشب یاد این عکس افتادیم و پیداش کردم. حالا نوبت باباییه که بچگی خودش رو مصور به چشم ببینه و با تجربه‌ای که من از ری را و بچگی خودم دارم به یقین خیلی شیرینه. نوش جان بابایی

یه دوشنبه‌ی بهمن ماهی

امروز یه دوشنبه‌ی آفتابی.

صبح قشنگی رو با هم شروع کردیم...



نفس...


روزهای شلوغ بهمن ماهی


روزهای شلوغ پلوغی رو گذروندم و میگذرونم. گاهی اوقات صبح ها که از خواب بیدار میشم اولین دعایی که می کنم اینه که خدایا به وقت من برکت بده. بعضی اوقات هم واقعا متعجب می‌شم که با این همه دغدغه چه طور در طول یک روز میتونم این همه کار انجام بدم!
سینای من! تو هم این روزها مهمترین مشغله‌ی منی. روزهایی که دیگه توجه و واکنشت به اطراف خیلی بیشتر شده. برات مهمه که باهات حرف بزنم و خنده‌های شیرین و کودکانه‌ت رو تحویلم بدی. دستهات رو که میگیرم تلاش میکنی از جا بلند شی و عاشق بلند شدن از جاتی. دلم میخواد زودتر به روزهای گرم برسیم و بتونم یه آستین رکابی و شورت برات بپوشم و دست و پاتو گاز بگیرم. از اون گازای مادرانه...
این روزها که داری به سه ماهگی نزدیک میشی و من هنوز در خواب و رویا با تو سر میکنم.ناباورانه به 80 روز گذشته فکر میکنم و تنها چیزی که ازم برمیاد شکر و سپاس از خدای بزرگه به خاطر این هدیه‌ی بی‌نظیرش.