امروز اولین ددری جدی دو نفریمون رو با هم رفتیم، نه خیلی راه دور. تا همین چهار راه ولی عصر. ولی خدا میدونه چه قدر نگران بودم و حتی تا حدودی استرس هم داشتم. نمیدونستم عکس العملت چیه و اصلا میتونی تحمل کنی یا نه!
برای انجام کاری نیمچه اداری مجبور بودم برم بیرون و خلاصه گذاشتمت توی آغوشی و زدیم بیرون. اولین بار سوار خط بیآرتی شدی و کلی توی اتوبوس قربون صدقهت رفتن. بعد که رسیدیم چهارراه ولی عصر، رفتیم توی داروخونه و اونجا هم کلی سرک میکشیدن تا ببیننت. یه آقایی که با یه حس پر از ذوق و شوق فقط بهت خیره شده بود و باهات حرف میزد... خلاصه رفتیم به کارم رسیدم. همه باهامون خوش اخلاق بودن و مراعاتمون رو میکردن. یه جایی هم خوابت برد درست عین فرشتهها.
عزیزکم تو اصلا اذیت نکردی ولی اذیت شدی. چارهای البته نداشتم. به سرعت برگشتیم خونه. منم به این نتیجه رسیدم که چه قدر مردم ما حواسشون هست و توجه می کنن به بچه. خیلی خوشحالم از این بابت. توی همون مدت کوتاه با برخوردهای زیادی مواجه شدیم که اصلا باورکردنی نبود.
با این همه قول میدم تنهایی زیاد این طوری بیرون نبرمت فسقلکم.
یادم نره بگم که فضای بیرون و پیاده روی واقعا برات تازگی داشت. بیشتر هم سرت بالا بود و با چه شگفتی و تعجب و کنجکاوی به آدمها و اطراف نگاه میکردی.
واقعیت اینه که بعضی واقعیتها رو باید پذیرفت!
روزهای شلوغ پلوغی رو گذروندم و میگذرونم. گاهی اوقات صبح ها که از خواب بیدار میشم اولین دعایی که می کنم اینه که خدایا به وقت من برکت بده. بعضی اوقات هم واقعا متعجب میشم که با این همه دغدغه چه طور در طول یک روز میتونم این همه کار انجام بدم!
سینای من! تو هم این روزها مهمترین مشغلهی منی. روزهایی که دیگه توجه و واکنشت به اطراف خیلی بیشتر شده. برات مهمه که باهات حرف بزنم و خندههای شیرین و کودکانهت رو تحویلم بدی. دستهات رو که میگیرم تلاش میکنی از جا بلند شی و عاشق بلند شدن از جاتی. دلم میخواد زودتر به روزهای گرم برسیم و بتونم یه آستین رکابی و شورت برات بپوشم و دست و پاتو گاز بگیرم. از اون گازای مادرانه...
این روزها که داری به سه ماهگی نزدیک میشی و من هنوز در خواب و رویا با تو سر میکنم.ناباورانه به 80 روز گذشته فکر میکنم و تنها چیزی که ازم برمیاد شکر و سپاس از خدای بزرگه به خاطر این هدیهی بینظیرش.