من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

اندر احوالات این روزهای مامانی

باور نمی کنم یک ماه و نیم گذشته. قبلِ همه چیز، تموم شدن دوره‌ی وحشتناک بارداری و بعد به دنیا اومدن تو که حالا جزء اساسی زندگی ما شدی.
دارم سعی میکنم برای جلوگیری از افسردگی بعد زایمان کمی به کارهای خودم برسم. برای همین یه هفته ای هست که یه جدول  درست کردم و (با برنامه) خیلی کوچولو کوچولو دارم به مشغله‌های خودم می رسم. کمی زبان دوره میکنم، مطالعه دارم و روی یکی از پروژه های شخصیم کار میکنم. البته گاهی هم پیاده روی‌های کوتاه مدت ولی دلچسب دارم. تجربه‌ی اولین بچه بهم فهموند که نباید خودم رو ول کنم. کمی تا قسمتی هم رژیم گرفتم تا شیش هفت کیلوی اضافه رو آب کنم. با تنبلی‌ای که اواخر بارداری دچارش شدم وزنم خیلی بالا رفت و الان فقط منتظر روزی هستم که بتونم دوباره شلوارهای جین‌ام رو پام کنم. خدایا کمکم کن. آمین.


صورت خودت رو هم زخمی کردی بابام جان!



قربون اون اخمت بشم من فسقل.


واقعا عکسای بهتر از این نداشتم. هیشکی از پسرکم عکس درست و حسابی نمیگیره. موبایل خودم هم که بدون شارژر مونده و اینا رو با موبایل قدیمیم گرفتم.


نقض فرضیه


تا قبل از این فکر میکردم هیچ بنی بشری در سبُک خوابی به پای ری رای سابق بر این (یکی دو ساله‌) نخواهد رسید ولی حالا، همین جا، باید اعتراف کنم برادر کوچیکش سینا خان دست ایشون رو از پشت بسته. خدا صبر اساسی به من بده.
از چهار صبح که بیداره هیچ، در طول روز هم با سلام و صلوات باید ممنونش باشم نیم ساعت خواب دامنه دار داشته باشه.
بگذریم این بهر درد دل بود. ما که به بدتر از ایناشم عادت داریم.

پسرمون به مرز چهل روزگی داره نزدیک می‌شه. همون طور که گفتم خوابش هنوز تنظیم نیست، تقریبا نوع گریه‌هاش برام مشخص میکنه که چی میخواد. برخلاف ری را خیلی جیغ میزنه و زود با جیغ و گریه به خواسته‌ش میرسه.
دیگه اینکه خنده‌های آگاهانه‌ش هم شروع شده و مخصوصا به خودِ من عکس العمل نشون میده.
قند عسل هی داره شیرین تر و پدردرآورتر میشه خلاصه...

یک ماهگی

بالاخره یک ماهت تموم شد. یک ماهی که عطر وجودت توی خونه پیچیده و ته دل من خوشه به بودنت. از خستگی ها بگذریم. از درد طولانی مدت بخیه هام، از صبح ساعت چهار بیدار شدن و غرغر کردن و شلوغ پلوغ بازیهات...
همه ی اینا مقابل شیرینی نگاه و صورت کوچولوت ناچیزه عزیزکم.



جیگر مامان



امشب شب یلداست. برای تو و همه ی بچه های دیگه آرزوی سلامتی و شادی دارم.

بچه شمرون

بالاخره چرخش زمانه جوری گشت که این یکی بچه‌ی ما هم بچه‌ی تهرون نشد و شد بچه‌ی شمرون!!!

نمیدونم تقسیم اراضی توی این شهر درندشت چه طوریه و اصلا با عقل جور در نمیاد ولی خب از اونجایی که سینا توی یکی از بیمارستانهای شمرون به دنیا اومد محل تولدش شد شمیرانات، شهر تجریش!!!

ری را که بچه‌ی بابلسر شد، اینم از گل پسر. به هر شکل هر دوتاش خوبه. اون یکی که شهر ساحلی و توریستیه، این یکی هم بالاشهر تهرون! پدر و مادر هم که دارغوزآباد! اینم از تنوع در زندگی نیمچه مدرن امروزی!


***


سینای مامان کم کم داره جون میگیره و دوست داشتنی تر میشه. دوست دارم زودتری بشه هشت نه ماهش و حسابی خوردنی بشه. پسرکم هنوز خوابش تنظیم نشده و روی خوابش نمیشه زیاد حساب کرد. این یکی دو شب هم تقریبا با دادن عرق نعنا به خوردش کمی تا قسمتی ساکتش کردیم باید ببینم چه طور پیش میره.
جالب این که خیلی حساسیتهایی که ری را به محیط داشت سینا هم داره نشون میده. منم تا ته‌ش رو خوندم ولی بعید میدونم به پای خواهرش برسه. امیدوارم که این طور هم نشه.


شروع دوران سخت



این طوری که به نظر میرسه دل دردهات شروع شده. خیلی بی قرارتر شدی. امروز از چهار صبح باهات بیدارم و سر وکله میزنم. دیگه این آخری ها اشکم دراومده بود. خودم داشتم غش میکردم از خستگی. الان یه ربعی هست که خوابیدی و من اومدم سراغ کامپیوتر. به نظرم نوشتن توی این جا خودش یه تسکین هست.

فقط امیدوارم این شکل بی قراریت اتفاقی بوده باشه و به این حد تکرار نشه. امروز تقریبا بیشتر ساعتها توی بغلم بودی. حتی موقع غذا درست کردن و غذا خوردن هم!!



***

یک هفته ای میشه که پستونکش رو درآوردیم و داریم به هر شکلی عادتش می دیم به اون. واقعا گاهی اوقات چیزی مثل یه فرشته‌ی نجاته و کارساز. من به این روزها به چشم روزهای سخت بچه داری نگاه می کنم و امیدوارم زودتری تموم بشن. دل دردها رو نمیشه کاریش کرد. تازه این که سینا هم مثل ری را کمی تا قسمتی رفلاکس داره و شیر رو برمیگردونه. این باعث میشه حتی موقع خواب هم حواسمون بهش باشه. خلاصه اینم کمی درد دل. منم برم یه چرت بزنم برای شیفت عصر آماده به خدمت باشم!