کار بامزهی این روزها خوردن دستاته. اونقدر هم با اشتها این کار رو میکنی که منم دلم میخواد یه گاز به اون دستای تپل بزنم. یکی دیگه هم عکس العمل «ترسیدنه» وقتی از چیزی میترسی سریع با گریه واکنش نشون میدی. آروم کردنت هم چندان ساده نیست. دیگه این که دیروز خودت رو از روی متکا قِل داده بودی و به شکم افتاده بودی روی تخت. با صدای جیغ و گریهت خودم رو رسوندم به اتاق و ... دیگه نمیشه زیاد تنهات بذارم. گاهی اوقات که کنار تو پای کامپیوترم خیلی سعی میکنی توجه منو به خودت جلب کنی. تو تجربهی دوم من هستی و دیگه میدونم بودن با تو لذت بخش تر از کار هست و زیاد سخت نمیگیرم.

امروز برای دومین بار با هم رفتیم تئاتر. چهار نفری.تئاتر «مبارک و طلسم شاهزاده».
چقدر این پسر شبیه باباش شده خدای من بسیار زیبا و دوست داشتنی است خدا برات حفظ کنه دلم براتون تنگ شده امیداوارم به زودی ببینمتون.
مرسی اعظم جان.انشاالله.
خدا رو شکر...... همه ی نوشته هات رو می خونم و لذت می برم ...همیشه با خودم میگم کاش این بلاگفا هم مثل فیس بوک دکمه ی لایک داشت ...می بوسمت ...حالا که سرم خلوت شدهله له م یزنم ببینمتون!
منم واقعا دلم برات تنگ شده لیلی.
چقدر خوب
و چقدر شیرین عسل شده
مرسی