من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

من و پسرم سینا

تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا ....... بجز از تو جان مَبینا تو چنین شکر چرایی

روزگار با تو، چیز دیگریست. نوشتن از تو پر از شور و شادی و خنده است. از خرابکاری و کنجکاوی و بازیگویشی هایت. از فضولی بیش از اندازه و این که مرا یاد بچگی های فضول خودم می اندازی و از هیچ چیز به راحتی نمی گذری.

سینای من! شگرد تو آن عشقی است که در وجود خیلی ها زنده می کنی و خودت هم نمیدانی دستهای کوچکت چه اندازه مملو از انرژی و زندگی اند. من با بودن شما طعم زندگی را خواستنی می بینم و تمام آرزویم سلامتی و سعادتتان است.

تولد دو سالگی عشق

امروز تولد دو سالگیت بود و ما موندیم چه زود گذشت. انگار همین چند روز پیش بود که صبح زود رفتیم بیمارستان و دکتر اومد و من قلمبه و گرد رفتم زیر تیغ جراحی. چه خوب که گذشت...

***

اون روزی که تو به دنیا اومدی، بارون اومد. از پشت پنجره که چشمم به آسمون خیس افتاد، مطمئن شدم تو باید با خودت زندگی آورده باشی. درست مثل بارون. کنارم مث یه گنجیشک خوشگل با لبای سرخِ سرخ نفس می‌کشیدی و خواهرم زهرا، زهرای مهربان و بی نظیر، مثل پروانه دورمون میچرخید.

حالا هر صبح که از خواب بیدار می شی و صدات می پیچه توی گوشم و خنده ت می شینه توی صورتم، میگی ماما و روی میم دوم تشدید میذاری، دلم میره و برمیگرده.

عزیز دل ما! زندگی با تو معنی دیگه ای گرفت و من طعم معجزه رو یه بار دیگه با تمام وجود چشیدم.

عشق چه صورتها که ندارد...

مامانت

پسر بدقلق

این روزها و شبها تو به مراتب بزرگتر و فهمیده تر میشی. پسر مهربون ما هستی ولی داری بدقلق میشی. توی لباس پوشیدن و پوشک کردن به خصوص پدر منو درمیاری.

دیشب خوابت نمی گرفت. خونه کمی سرده و مجبوریم لباس گرم بپوشیم. حتی ژاکت و جوراب و کلاه. دیشب که بردمت روی تخت و لباسای اضافه رو درآوردم و شیشه شیر رو دادم دستت فکر میکردم بخوابی. ساعت از ده گذشته بود. اومدم نشستم سر بساط کارم که یک ربع نشده دیدم پاشدی و اومدی بیرون از اتاق. بعد دو لنگه جورابت هم تو دست که بیا و اینا رو برای من بپوش

کلا فکر کنم این بدقلقی توی خون شما باشه و حالا حالاها کار داریم. امروز ری را رو صدا زدم و بهش گفتم ببین همین کارایی که الان سینا داره میکنه رو شما هم انجام میدادی. اونقدر وقت لباس پوشیدن اذیت میکردی که خیلی اوقات بی خیال بیرون رفتن می شدیم. پرسید فقط یه بار این کارو کردم من؟ گفتم نه قربان شما کلا از وقت به دنیا اومدن این کارا رو میکردی. باز صد رحمت به این که گاه به گاه این طوری میشه.

بله دیگه!

روزهای  شیرینی  پسرمون هست. کم کم کلمه گفتن و حرفش رو به کرسی نشوندن. به بده و آب بده و این چیه؟ و اون چیه؟ و  داغه بیشترین کلماتی هست که استفاده میکنه. مخصوصا این چیه که روزی صدبار تکرار میکنه.
ده دوازده روزی هست که از شیر هم گرفتمش و طفلی خیلی اذیت نکرد. وابستگی ش به شیر خیلی وحشتناک شده بود و نه شب داشتیم نه روز.

حالا فقط خوابوندنش خیلی دردسره. در طول روز تقریبا نمی خوابه مگه بیرون بریم و توی ماشین خوابش ببره. دیشب اولین شبی بود که زود خوابید. از 8 صبح بیدار بود و ساعت هشت و نیم شب خوابش برد. شیشه شیر رو میدم دستش و از اتاق میام بیرون. نه علاقه ای به نوازش داره نه لالایی

خلاصه شکر خدا این مرحله سخت رو هم از سر گذروندیم ببینیم بعدیش که از پوشک گرفتن هست چی میشه. توکل به خدا.

ری را که مدرسه میره خیلی احساس تنهایی میکنه. دیروز که برگشته بود کلی ذوق کرد. همیشه ذوق میکنه. جلوی در وایمیسه و ری را که از آسانسور میاد بیرون با یه حسی صداش میزنه آجی... دل آدم میره... خلاصه دیروز ری را هنوز لباساشو درنیاورده بود که آستینش رو گرفت و به زور اونو کشوند توی اتاق که بیا با هم روی تخت بپر بپر کنیم. ول کن هم نبود. ری را هم گشنه ش بود. هی میگفت چه کار کنم مامان؟

سینا کوچولوی ما همچنان عاشق پسته است و چشمش که به پسته می افته چهارتا میشه. بله دیگه

بابایی عصبانی

دیشب که سر میز شام لیوان آب رو  ریختی روی میز کلی بابایی عصبانی شد و داد زد سرت. تو گریه کردی. بابایی گذاشتت پایین که برو . پشتت رو کردی به ما و تا چند دقیقه همینطوری در همون حالت با گریه وایسادی. ما هم به حرف زدن خودمون سرگرم شدیم و هر از گاهی سه نفری به هم نگاهی میکردیم و لبخندی میزدیم. اما آخرش دل من طاقت نیاورد و اومدم بغلت کردم و برگشتیم سر میز.
همش به بابایی نگاه میکردی ببینی هنوز عصبانیه یا نه. خلاصه قهر کردنت خیلی دیدن داره. اول سرتو میندازی پایین، چند ثانیه سکوت و بعد گریه...